پیوندهای اجتماعی

peikekhavarorg

مقالات پیک خاور

"امپراتوری دوّم"

دهه هاست که پاره ای از رویدادهای جاری چنان دور از انتظارند، که ما را نسبت به دانسته ها و گاه اصولی  که به این دانسته ها شکل می دهند و آن ها را به هم مرتبط می سازند، دچار سردرگمی می کنند، به ویژه اگر تاریخ را نه بی قاعده و یا تکراری، که تابع قوانینی بشناسیم.
چند مثال اخیر:
*یک سوسیال دموکرات به ریاست سازمان ملل متحد رسید و در برابر دستورات ایالات متحده آمریکا خم به ابرو نیاورد. 
*در آلمان آشکار شد که آمریکایی ها تلفن صدر اعظم آلمان را شنود می کرده اند، اما هیچ واکنشی در حد درخواست تاسف هم رخ نداد.
*بزرگ ترین بانک آلمان به دلیل گردش مالی منافی با تحریم ایران در یک دادگاه آمریکایی محکوم به واریز جریمه به حساب خزانه داری آمریکا شد و آب از آب تکان نخورد. البته این داستان نه تنها به آلمان که سراسر جهان تابع آمریکا تحمیل شده است.
*در دو انتخاب متوالی ریاست جمهوری در فرانسه خانم لوپن (معروف به راست افراطی) بخش عمده ای از آرای خود را از کارگرانی که بسیاری از آنان حتی عضو حزب کمونیست بودند، کسب کرد.
*یک شاهزاده آلمانی به اتهام قصد کودتا دستگیر شد که پیش از آن از تابعیت مطلق آلمان از آمریکا و انگلیس انتقاد کرده بود. وی نیز مفتخر به عنوان راست افراطی شد.
*ظاهرا عنوان راست افراطی منسوب به ناسیونالیست هایی است که گمان می کنند مرزهای ملّی آلمان و فرانسه و دیگر کشورها مقدّس است.
*شگفت آن که دارندگان این عنوان دشنام آمیز بخش عمده ای از آرای موافق طبقه کارگر و دیگر لایه های اجتماعی کم در آمد را جلب می کنند.
*کشور روسیه و به ویژه شخص پوتین متهم می شود که با راست های افراطی اروپا و حتی یک راست افراطی آمریکایی، یعنی ترامپ رییس جمهور پیشین آمریکا، ساخت و پاخت دارد.
*چین نه تنها با هند، که همواره با هم در تنش بوده اند، که حتی با کشورهایی مانند پاکستان و عربستان پیمان های همکاری امضاء می کند. پیمان هایی که بسیاری از کشورهای آسیایی دوست غرب و حتی تابع آمریکا و نیز آفریقایی "ناگزیر" از امضای مشابه آن ها با چین گردیده اند.
*با کمک روسیه بین ایران و دیگر کشورها پیمان ترانزیت کالا در ضلع شرقی دریای کاسپین منعقد می شود و کمتر از دو هفته در ضلع غربی هم این پیمان تکرار می شود. آن هم با کشوری که مایل است سر به تن ایران نباشد.
*غربگرایان که دست شان تا حدّی از بخش اجرایی کوتاه شده است، فریاد بر می دارند که ایران را به روسیه فروخته اند. هم اینان می گویند ایران را به چین هم فروخته اند. حال باید دید ایران چگونه کالایی است که بارها به فروش می رسد و تمام نمی شود!
*یک فرمانده نظامی ایران در سفر رسمی به بغداد ترور می شود، رییس جمهور وقت آمریکا صراحتاً خود را قاتل او معرفی می کند، و اخیراً به مستنداتی اشاره شده که عالی ترین مقام اجرایی وقت عراق در این ترور دست داشته است.
*آمریکا بخشی از سوریه را اشغال کرده و نفتش را می برد.
*سیاست های داخلی و خارجی کشورهای اروپایی با هم، و همه شان با انگلیس و آمریکا، مغایرت های بیش و کم دارد و همین هم در حال نوسان دایمی است. 
*کشورهای واقع در جغرافیای شرق اتحادیه اروپا عملاً نمی توانند تابع تصمیمات اتحادیه ای باشند که آن را ناجی خود شمرده بودند.
*رفتار نامعقول و بسیار متناقض و فاقد الگوی مشخصِ قدرت های کوچک و بزرگ اروپایی و دیگر نقاط جهان تقریبا در تمام زمینه ها بارها تکرار می شود. گویی هیچ کس نمی داند چه می کند!
آیا این همه را در خوابی آشفته می بینیم؟ آیا آمریکا تنها قدرت حاکم بر جهان است؟
اکنون دوران حاکمیت مطلق شرکت های فراملیّتی است و آمریکاییان در برترین این شرکت ها سهام دار اصلی اند. پس باید نتیجه گرفت که آمریکا به عنوان یک "کشور" قدرتمند در راس همه امور است.
اما این تنها ظاهر داستان است. بسیاری از رخدادها و تصمیمات چنان است که برای آمریکا به عنوان یک  "کشور" تعریف شده بنا بر اصل "دولت-ملّت" که رکن اصلی حاکمیت بورژوازی است، تره خرد نمی کند. درگیری های سیاستمداران آمریکایی با یکدیگر، که حتی شامل حمله مسلحانه به پارلمان می شود، و رواج اتهاماتی که تنها به دشمنان می توان وارد کرد در آن کشور شگفت آور است. و نه کمتر از آن تمایل برخی از ایلات به خروج از اتحاد با دیگران. ایلات غلط تایپی نیست. رفتار این ایالات واقعاً شبیه رفتار ایلات نامتحد با یکدیگر است.
پس واقعیت چه ممکن است باشد؟ مرور رخدادها، که به برخی از آن ها اشاره شد، نشان می دهد که نه تنها آمریکا دولت- ملت های دیگر را نابود ساخته است، که حتی در خود آمریکا دیگر چنین مفهومی وجود خارجی ندارد. 
اکنون "دولت-ملّت" بورژوایی مرده است. کشنده آن چیست و کجاست؟ آیا جهان دچار هرج و مرج شده  و هیچ قدرتی وجود ندارد؟ و یا قدرتی تازه سر برآورده است؟ اگر چنان است جهان کی خواهد مرد؟ و اگر چنین این قدرت تازه چیست؟
نگاهی به گذشته برای یافتن پاسخی به این پرسش ها می تواند سودمند باشد.
از مروری بر نخستین امپراتوری ها در جهان مانند امپراتوری هخامنشی، امپراتوری روم و امپراتوری مغولان آغاز کنیم.
با تجمیع قبایل و ظهور صورت بندی تاریخی برده داری نخستین امپراتوری ها در جهان ظاهر شدند. گرچه قلمروی ظاهری قبیله ای هم باقی ماند، اما ضرورت جابجایی نیروی کار بردگان مرزهای قبایل را از اهمیت انداخت. قبایل متحد شده زیر فرمان یک امپراتوری دیگر نه از قبایل همجوار، بلکه از سرزمین هایی که فتح می شد و جزو مستملکات امپراتوری بود، اسیر جنگی و برده به مراکز قدرت خود می آوردند. در چنین ساختاری، که امپراتوری نه یک کشور به معنای امروزی، بلکه مجموعه ای از مستملکات مفتوحه بود، که طی جنگ ها بین امپراتوران زیاد هم دست به دست می شد، بخش عمده نیروی کار، یعنی اسرای بَرده شده، نه وابسته به زمین که تنها در تملک برده داران بودند و در نتیجه جابجایی آنان به دلایل گوناگون هم صورت می گرفت.
با رشد تولید وابسته به زمین، همان الگوی حکمرانی پیشین برقرار ماند، اما با این تفاوت بزرگ که برای تامین نیروی کار "ثابت"می بایست بردگان در نقاط معین پای بند باشند. 
در تاریخ ایران و قطعاً بسیاری از جوامع فئودالی دیگر روی بدن بردگان همچون حیوانات نشانه ای با داغ می گذاشتند که شناساننده مالک بود. برای این کار در ایران حتی الواح فلزی به گردن بردگان و نیز کشاورزان بومی می آویختند. در اینجا همچون گذشته پادشاهی حاضر بود و حکم می راند، اما مفهوم آن امپراتور گذشته را نداشت، بلکه قدرتمند ترین کسی بود که به عنوان "حَکَم مرضی الطرفین" منافع همه اربابان را در توازن نگه می داشت. 
این ساختار فئودالی قدرتمند با ظهور سرمایه داری و ضرورت یافتن امکان جا به جایی نیروی کار تبدیل به اتحادیه ای بزرگ تر شد که "دولت-ملّت" نام گرفت. سپس با رشد سرمایه داری در مرحله امپریالیسم مرزهای دولت-ملت ها مخدوش شد و بر سر کسب و گسترش "فضای حیاتی" (برای غارت منابع طبیعی و نیروی کار ارزان و کاملاً بی دردسر از نظر حقوق مدنیِ تبعه خودی) جنگ های بزرگی رخ داد. 
نهایتاً در دوره تسلط وجه مالی و بانکی سرمایه داری و جهانی شدن و سرانجام حاکمیّت مطلق شرکت های فراملیّتی به جای دولت ها ( که امروزه تنها پوسته ظاهری خشکیده ای از آن باقی است) مفهوم دولت- ملت نیز به کلی نابود گردیده است، مگر در جوامعی که در تقابل با این نظام جهانی قرار گرفته اند. آنچه امروز به ویژه در دهه اخیر مشاهده می شود، در واقع چیزی جز اضمحلال کامل مفهوم دولت-ملت در برابر سلطه بی رحمانه و گسترده شرکت های فراملّیتی نیست.
برخی صاحب نظران وضعیت کنونی و ادامه آن را با واژه نئوفاشیسم توصیف می کنند. این توصیف در واقع مشروط است، زیرا بین شاخص هایی که برای اثبات شباهت وضع کنونی با نوعی از فاشیسم در نظر می گیرند، عامل سلطه با اعمال زور همان اقتدار گرایی فاشیسم را نمایش می دهد، اما عامل پشتیبانی کننده این اقتدار، که در کشورهایی مانند  آلمان، ایتالیا اسپانیا و مانند آن ها شامل غرور ملی و برتری نژادی و مانند آن بود، امروز وجود ندارد. فاشیست ها به حمایت توده ها نیاز داشتند، حال آن که "جنون حاکم" امروزی به توده ها کمترین نیازی ندارد؛ آنان تنها گهگاه گوشت دم توپ هستند و نه بیش از آن. این واقعیتی است که هر روز می بینیم و نیاز به مغلطه های فیلسوف مآبانه ندارد. امروز تنها سود موضوع کار است، آن هم به هر قیمتی، البته برای دیگران و بی هیچ "ملاحظه " ای.
رهبران فاشیست نیازمند تحریک و تشجیع توده ها بر اساس وعده هایی بودند تا ارتشی داشته باشند. شرکت های فراملیّتی هرگز چنین نیازی ندارند. تشکیل گروه های تروریستی با تدارک پول و مواد روانگردان و تاخت زدن ادامه دوره زندان جنایتکاران با خدمت جنگاوری با در آمد خوب کاملا رایج شده است. این که توده ها با جنگ مخالف باشند کمترین اهمیتی ندارد، زیرا سربازان جدید این شرکت ها، و نه سربازانی از خانواده های جمعیّت یک "کشور"، همواره آماده به جنگ هستند. با این واقعیت ها به نظر می رسد که نظریه نئوفاشیسم، اگر برنامه  ریزی شده نباشد، ناشی از ساده دلی مفرط است.
مجموع این ملاحظات نشان می دهند که رویدادهایی که چند مثال از آن در آغاز این گفتار آورده شد، ناشی از جنون نیستند. سرمایه داری در پایان خود ساختار حکمرانی نخستین خود یعنی دولت-ملّت را نابود ساخته است. پس همه آن چه در آغاز این گفتار به عنوان شگفت آور آمد بسیار هم طبیعی و عادی می تواند باشد. 
در سوی دیگر صحنه ملت هایی که نمی توانند اضمحلال کامل دولت-ملت را باور کنند، ناگهان خود را کاملا رها شده در تاریکی می یابند. درست همانند وضعی که اروپاییان امروزی در سرمای زمستان بدون سوخت، در تهدید جنگ، و در شرایط تورم مهارناپذیر و شتاب یابنده خود را در آن مغروق می بینند. این وضعیت تنها آن الگوی بدوی نئولیبرالی در قالب سلب مسئولیت های اجتماعی دولت ها نیست، این یک رها  شدگی کامل است در تاریکی مطلق، با دست و پا و چشم بسته. 
این آیا جز یک "امپراتوری دوّم" است که بردگان بی پناه به حال خود رها می شوند؟
اما این نقطه پایان نیست. امپراتوری شرکت های چند ملیتّی همچون گذشته سه میراث از نظام سرمایه را البته بدون هرگونه مسئولیت حکمرانی در برابر توده ها همراه دارد:
یک- وجود نیروی کاری که اکنون ارزان تر از همیشه است و به سبب جابجایی آزادانه در قلمروی امپراتوری دوم اساساً با هیچ دولتی روبرو نیست تا آن را مکلف به پذیرش برخی حقوق اولیّه خود بشناسد.
دو- بی ارزشی مطلق مرزهای ملّی زیر چکمه های خونین شرکت های فراملیّتی
سه - جنگ به مثابه تنها ورزش سالم و پر سود برای برآوردن اهداف دوگانه فوق
در اینجاست که روشن می شود چرا این شرکت ها با همه سودی که در سرمایه گذاری گذشته خود مثلا در کشور سوسیالیستی چین، به سبب نیروی کار ارزان تر و مدیریت بهتر، عایدشان می شود، کمر به نابودی این کشور می بندند. زیرا این کشور نمی تواند الگوی دولت-ملت، با اهدافی متفاوت با اهداف سرمایه داری، را رها کند و شریک فراملیّتی ها باشد. یا کشورهایی مانند روسیه و ایران نمی توانند بپذیرند که حیاط خلوت رعیّتی پشت اصطبل ها باشند. برای چنین نپذیرفتنی آنان نیازمند پشتوانه منسجم دولت-ملّت هستند. و این یعنی رویارویی مستقیم با موجودیت آن شرکت ها.
در این وضعیت این شرکت ها چه می کنند؟ از انواع الگوهای جنگ، از جنگ داخلی و منطقه ای گرفته تا واداشتن این کشورها به جنگ، بهره می گیرند. هدف این جنگ ها نه برقراری ژاندارم هایی همانند رژیم پهلوی یا نوکرانی دایم الخمر چون یلتسین که اساساً ویرانی کامل این کشورهاست. نمونه های بارز این کار در افغانستان ، سوریه و عراق دیده شده است. همه کوشش های موسوم به کودتا و نه انقلاب های مخملی رنگین بر همین بستر شکل گرفته اند.
راه چاره چیست؟
می توان هزاران برگ کتاب نوشت و یا ساعات طولانی لفّاظی کرد. اما پاسخ ساده و روشن است و تنها در دو سطر:
یک- مبارزه اقتصادی با هدف حفظ دولت- ملت ها در برابر اژدهای مکنده شرکت های فراملیّتی 
دو- تحمیلِ از موضع بالا و زورمندانه صلح به هر شیوه و به هر قیمت 
تنها به این ترتیب سرمایه داری چون برف آب می شود و به درون خود می ریزد.
آیا راه دیگری هست؟
علی  مجتهدجابری
۱۴۰۱/۹/۲۵