پیوندهای اجتماعی

peikekhavarorg

مقالات پیک خاور

"در پیش رو چه می بینیم؟"
(مروری بر مقاله ای از نشریه نیویورک تایمز)
از هنگام آغاز "نا آرامی"های کنونی در ایران، چند یادداشت درباره مفهوم، پیشینه و دگرگونی های مقوله تظاهرات خیابانی در جهان و ایران نوشتم. از آنجا که برخی از نظرات طرح شده در آن گفتارها با سکوت و در مواردی مخالفت جدّی دوستان "مارکسیست- لنینیست" روبرو شد، نوشته حاضر بیشتر خطاب به کسانی است که خود را جانبدار طبقه کارگر و، به  سبب رابطه تاریخی این طبقه با دیگر طبقات و لایه های اجتماعی، حامی کلّ توده معرفی می کنند، و به سلاح قدرتمند "سوسیالیسم علمی" نیز مجهّزند. گرچه ممکن است مطالبی که در اینجا می آید برای دیگرانی با نگاه های دیگر نیز قابل تامّل باشد.
در جریان آن گفتگوها تنها پاسخی که دریافت کردم این بود که دوستانی بیشتر با نقل قول از "مقدّسان" مارکسیسم- لنینیسم، بی دانشی مرا در زمینه سوسیالیسم علمی اثبات کردند، و از آنجا که من در مغزشان حضور ندارم، نمی توانم متقابلاً درباره محتویاتش اظهار نظر کنم. از این رو به طرح پرسشی ساده در چندین نوبت پرداختم که با نهایت شگفتی می بینم هنوز کسی پاسخی به آن نداده است.
درخواست من این بود که این دوستان که مایلند با "فراروییدن" مطالبات کنونی به مطالبات مترقی، دستگاه حکمرانی موجود برافتد و یا آن چنان به پس رانده شود که وادار به پذیرش درخواست های مترقی گردد، در دفاع از آنچه این روزها در خیابان ها رخ داده است، به این پرسش ساده پاسخ دهند که آیا به جز در نشریات و مقالات شما کدام شعار مترقی و یا حتّی دارای ظرفیّت تبدیل به مترقّی در خیابان ها شنیده شده است؟ به موازات این سکوت فریادی دیگر همراه با شگفتی و حسرت از غیبت جدی طبقه کارگر در خیابان ها، سر داده می شود که گویا طبقه کارگر "باید" وارد این میدان شود و اعتصاب کند و به تظاهرات دست بزند.
همین واژه پر کاربرد "باید" نشان می دهد که این دوستان با همه حسن نیّت شان، تا چه اندازه اسیر نگاه "تقدّس گرایانه" هستند. و متاسفانه بسیاری از آنان دچار این گرفتاری خودبرتر بینی روشنفکرمآبانه هستند که خود را در تشخیص و درک امور برتر از کارگران و آنان را نیازمند به خود بر می شمارند. کافی است که این دوستان سراسر ادبیات سوسیالیسم علمی را زیر و رو کنند تا ببینند حتی یک بار آن "مقدّسان" واژه "باید" را به کار نبرده اند. همه جا از آنچه رخ داده، می دهد و خواهد داد به شیوه ای علّت و معلولی سخن گفته شده است، و نه باید ها و نباید ها. حتی اگر کتاب معروف "چه باید کرد؟" را دقیق بخوانند می بینند این واژه تنها در عنوان کتاب (عبارتی فشرده و به ناگزیر تا حدی مبهم) می آید و نه در متن آن. برای اثبات نادرستی حرف من نیازی نیست به خود زحمت دوباره خوانی هزاران صفحه را بدهند، زیرا اگر در جایی هم چنین واژه ای باشد، بی گمان مخاطبش کارگران و زحمت کشان نیستند.
اما ببینیم چرا انواع تشکیلات و نیز افراد باورمند به سوسیالیسم علمی که در دانش و تجربه آنان جای تردیدی نیست به این نقطه می رسند که، در بهترین حالت، باید شعارهایی با هدف برانگیختن طبقه کارگر به حضور در اعتراضات، از سوی آنان و نه خود کارگران "طراحی" و "صادر" شود.
واقعیت عملی در صحنه این است که پس از ورشکسته شدن همه جانبه و کامل جامعه به ویژه در وجه فرهنگی و سیاسی بر اثر نئولیبرالیسم بنا شده بر پایه ویرانه های سرمایه داری کمپرادور فاسد و بیمار رژیم پیشین، پیچ و مهره سکّان و همه اهرم های هدایت جامعه توسط نئولیبرالها (رعایای کدخدا) شل و حتی کاملاً باز شده بود. همه چیز آماده فروپاشی و تسلیم بود، اما کدخدا در شرایطی قرار نداشت که ضربه آخر را وارد سازد. این روندی است که با غیاب نسبی و نه لزوماً قطعی آنان از سر دستگاه حکمرانی کماکان ادامه دارد. زیرا با تمام وجود بر این باورند که راه رستگاری جامعه ما دوستی با "غرب" نئولیبرال است و بس. امّا چنین به نظر می رسد که در بخشهایی دیگر از مجموعه حکمرانی، که در آن هیچ اعتمادی به "غرب" وجود ندارد، زمان چاره جویی فرا رسیده تلقّی شده است، که یکی از مهم ترین انگیزه های تحریک به  شورش، از سوی بخش نخست، در همین نکته نهفته است.
واقعیت عملی این است که در ایران امروز به دلیل "اسلامی بودن" انقلاب که، بر مبنای اصول سوسیالیسم علمی، انکار این واقعیت کاملاً غیر واقع بینانه و نامنطبق بر همه عینیاّت موجود در نیم قرن اخیر بوده است، توده های محروم و رنج برنده از این نئولیبرالیسم هار، تنها با اعتماد ناشی از باورهای دینی همراه با مشاهده رویکردهای عملی، به رهبری و سربازان جان بر کفش، تحمّل سختی کرده اند. تحمّلی که قطعاً از دید "عقل گرایانه" کسانی که فاقد چنین "باور"ی هستند، ناممکن و حتّی نادیدنی به شمار می آید. البته رخدادهای عینی و ملموس مانند نقش دانشجویان بسیجی در خلع مالکیت ناصالح و احیای حقوق کارگران مجتمع هفت تپه، و مهم تر از آن بازگرداندن فروش یک "صنعت پایه" بزرگ (ماشین سازی تبریز)، که در هیچ کشوری سرنوشت چنین صنایعی آزادانه در دست بخش خصوصی قرار نمی گیرد، را نمی توان در رده مقولات ایمانیِ "سوبژکتیو" قلمداد و تخطئه و انکار کرد.
در کنار این همه، به نتیجه رسیدن تظاهرات بر حقّ کارگران و زحمتکشان دیگر، که درخواست آنان تنها در حدّ بدیهیاتی مانند اعمال قانون و یا پرداخت دستمزدهای معوّقه شان، و متناسب سازی درآمد با تورم بود، نشان داد که واقعیّت از چه قرار است. این تنها دو مثال کوچک -گرچه مهم- عملی بود، که متاسفانه دوستان مترقی آن را با سکوت برگزار کردند، و یا شاید کاملاً از آن بی خبر ماندند، و مدال ندانستن را بر سینه آویختند.
با گذر از میدان لفاظی و پا گذاشتن به صحنه عمل، یعنی جایی که رعایای کدخدای نئولیبرال از هر ابزاری علیه توده ها سود می جویند، تا درنهایت کشور را عرصه شرکت های فراملّیتی سازند، و طُرفه این که مثلاً دوستان افغان ما دایماً بر اساس تجربه تلخ مستقیم شان در این باره به ما ایرانیان هشدار می دهند، دو حالت رخ می دهد:
یک-نادیده گرفتن این واقعیات و در نتیجه تقسیم جامعه به دو بخش متخاصم
دو-جستجوی کم هزینه ترین راه حل برای گذر از این بحران اجتماعی در شرایط ورشکستگی "تحمیلی" همه جانبه و به ویژه فرهنگی به دست رعایای کدخدا در جامعه.
بنا بر ماهیّت و تاریخِ انقلاب اسلامی، این دو حالت همواره در جریان بوده است و تنها بحث اکنون  نیست. به اختصار اشاره می کنم که در سال پنجاه و شش و اوج گیری نارضایتی هایی که حکومت پیشین در برابرش هیچ گونه سپر دفاعی برای خود باقی نگذاشته بود، انقلاب ثور در افغانستان رخ داد. آمریکا وحشتزده از عواقب این رخداد در ایران، کوشید با کمک نیروهای ملّی گرای همراه با خود که از دوران مصدق نامی خوش دست و پا کرده بودند، یعنی جبهه ملی با دور نگه داشتن شاه از صحنه از چنین رخدادی در ایران پیشگیری کند. اما مردم برای جنبش خود رهبری شناخته شده و کاملاً معتمد را یافته بودند، در نتیجه انقلاب جهت اسلامی پیدا کرد. پس اربابان هراسان ایران در کاخ سفید، کوشیدند از این دریچه نیز نفوذ کنند که این ماموریت تاریخی بر عهده نهضت آزادی و اخلافش گذاشته شد که تا سال هزار و چهار صد یکسره ادامه یافت. در این چهاردهه و به ویژه بیست سال اخیر، در کنار تثبیت موازین نئولیبرالی و دیگر تخریب های بنیانی، هدف تبلیغات منفی آنان و عوامل داخلی شان در درون حاکمیت، صرفاً رهبری، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و بسیج مستضعفان بود و هست.
در باب موضعگیری نیروهای مدعی سوسیالیسم علمی در این باره پدیده ای شگفت آور و متناقض و متاسفانه سرانجام مضحک و شرم آور رخ داده است. بسیاری از اینان گرچه تیغ تیز حمله شان تنها متوجه رهبری، سپاه و بسیج است اما مدعی اند که کل حاکمیت و هوادارانش ( که در بین توده ها هستند) یک کل همبسته و "متصلّب" است. از تحلیل طبقاتی هم که ابداً خبری نیست. با این فرض عجیب و نادرست، جدا از لفاظّی های رنگارنگ، دو شیوه عمل رخ داده است:
یک-انکار مطلق حاکمیت موجود، بی آن که ظرفیتی جایگزین برای آن را ببینند و نشان دهند.
دو-"آویزان شدن"به بخش کاملاً مرتجع اما خوش ظاهر و لوکس "غربگرای "آن.
این که سرانجام در صحنه عمل و بزنگاه تاریخی، این هردو کارد و پنیر به یک سوپ تبدیل می شوند، نشان می دهد که حرکت از ذهنیات مِن عِندی، و کوشش برای باز توصیف عینیات از پشت عینک آن، سرانجام همه را به یک نقطه کور می رساند. وارد ساختن تهمت هایی مانند بی سوادی و یا پول گرفتن از دیگران برای چنین کارهایی، که از قضا شیوه بسیار مرسوم اینان در برابر هر نظر مخالفی نیز هست، ممکن است آسان باشد، اما دست کم به دید من واقع بینانه نیست. تنها علت این وضع عدم ارتباط با توده ها است وبس.
با چنین زمینه ای کاملاً طبیعی است که در پی صدور انواع "باید" ها، از غیاب طبقه کارگر در شورش های خیابانی شگفت زده شده با اصرار تمام در آن جهت می کوشند، و البته گوش شنوایی هم پیدا نمی کنند. در این وضع برخی که عاقلانه تر به موضوع می پردازند، می کوشند تا با "طراحی" شعارهای مناسب کارگران را به خیابان بکشند. گرچه در نیّت خیر این گروه تردید نیست، اما:
اولاً - در طول تاریخ شعارها هیچگاه از بالا به پایین شکل نگرفته است. زیرا طراحی نشده و از درون توده ها فرا روییده است.
ثانیاً- در حالی که کارگران شعارهای خود را یافته و به آن رسیده و می رسند، کدام شعار تازه می تواند آنان را به اعتراضات موجود و شعارهایش، که اتفاقاً موجب انسداد شعارهای طبقه کارگر شده است، پیوند دهد؟
نیروهای مترقی ناگزیرند این واقعیت را بپذیرند که در بن بستی تاریخی قرار گرفته اند که در عمل ناگزیر شده اند به دنبال رویداد ها "بدوند". آن هم رویدادهایی که سررشته اش-چنان که در بررسی مقاله نیویورک تایمزخواهیم دید- در دست امپراتوری جهانی شرکت های فراملیّتی و عوامل داخلی شان است.
اما با این همه این تصویری یکسره منفی و مایوس کننده نیست، زیرا پس از چهاردهه انفعال و به بیراهه زدن ها اکنون، در صحنه جبرِ عمل، یک مِفصَل تاریخی مشاهده می شود که هواداران سوسیالیسم علمی اگر نخواهند به کلّی همانند برخی دیگر (مثلاً حزب کمونیست لیبی در زمان ادریس شاه) از صفحه تاریخ محو شوند، و نیروهای دیگر وظایف تاریخی شان را به انجام رسانند، می توانند راه درست را بیابند و انتخاب کنند.
این که هواداران سوسیالیسم علمی چه کنند و چگونه تصمیم بگیرند و برای این کار زمان را از دست بدهند یا ندهند، موجب توقف کارگران و زحمتکشان نمی شود. آنان هرگز منتظر نمی مانند تا سوار اتومبیلی "لوکس" شوند؛ حتی اگر با پای خسته، زخمی و خونالود و با استخوان های شکسته همراه تاریخ حرکت کنند. رویدادهای اخیر با همه تلخی هایش نه تنها درس آموز بود، که همه را وادار ساخت و خواهد ساخت که از تعارف کم کنند و بر مبلغ بیافزایند. قاعده چرخ تاریخ جز این نیست. گهی کند و گهی تند، امّا به هر روی می گردد.
*          *          *
بخش نخست این نوشته حاوی نکاتی بود که زمینه ای را برای تحلیل موضوع مقاله نیویورک تایمز با توجه به شرایط درون ایران فراهم می آورد. امّا ضروری است که، هرچند به اختصار، شرایط جهان را نیز مرور کنیم، زیرا جامعه ایران هدف بخشی بزرگ و خطر آفرین از قدرت های جهانی قرار دارد که از آن با عنوان امپراتوری شرکت های فراملّیتی یاد کردم. کاربرد این واژه نه به جهت تاکیدی اغراق آمیز، بلکه به این دلیل صورت گرفت که  امپراتوری یک مفهوم ویژه تاریخی است و در برش های معیّنی در جهان ظاهر می شود.
در طول تاریخ جهان نخستین امپراتوری ها با ظهور صورت بندی برده داری ظاهر شدند. دومین امپراتوری ها هم اکنون بر ویرانه های دولت-ملت سرمایه داری، تحت حاکمیت مطلق شرکت های فراملّیتی قرار دارند.
در جبهه مقابل در آغاز این روند، در انقلاب اکتبر،  دو نگاه ظاهر شد. یکی نگاه لنینی که ایجاد حکومت کارگری و ساختمان سوسیالیسم در یک کشور، در قالب یک دولت-ملت البته نه به معنای بورژوایی اش، را میسّر و لازم می شمرد. دیگری در نقطه مقابلش تروتسکیسم  که از انقلاب پایدار در مقیاس جهانی -بدون توجه به شرایط کاملاً متفاوت کشورهای جهان- سخن می راند. تجربه تاریخی ثابت کرد که این نگاه دوم، در بهترین حالت، چیزی جز یک توهّم روشنفکرمآبانه شبه آنارشیستی و لفّاظی خوش آب و رنگ و بی سرانجام نیست. 
بر بستر کولونیالیسم خونخوار، پیروزی انقلاب اکتبر و سپس دستاوردهایش سبب شد که دیگر جوامعِ نه لزوماً صنعتی و پیشرفته با الهام گیری از آن و با یاری ا.ج.ش.س. به جنبش های آزادیبخش خود شدت دهند. این امر به ویژه پس از جنگ دوم جهانی گسترش و ژرفای بسیار بیشتری در سراسر جهان یافت، که هنوز با وجود امحای پشتیبان بزرگ خود به شکلی دم افزون رشد می یابد. بدیهی است که در چنین شرایطی شرکت های فراملّیتی که دچار مخمصه شده بودند بکوشند جوامع "ناهم راستا" با خود را با دو ابزار مهم از درون منفجر کنند:
یک-امحای همبستگی ملی از راه تجزیه توده ها نه حول تضادهای طبقاتی که آشکار و قابل درک بود، بلکه حول تنازعات دینی یا قومی و در بهترین حالت در خواست هایی در زمینه "حقوق مدنی" هدایت شده بر بستر زمینه های فرهنگی منحط نئولیبرالی.
دو-دخالت تروریستی رسمی و غیر رسمی همراه با و در پی به آشوب کشیدن  جوامع. 
اولویت نخست این شرکت ها استفاده از نیروهایی بومی بود که به دلایل منافع طبقاتی و نیز زمینه های فرهنگی خود به آنان گرایش داشتند، و از سویی به دلایل روانی و فرهنگی می توانستند بخشهایی از جامعه مسموم شده با فرهنگ نئولیبرالی را "فریفته" و با خود همراه  سازند. این نیروها که متحد آن شرکت ها هستند، از همه ابزارهای موجود و ممکن برای نیل به هدف سود می برند. در مثال ایران یادآور می شوم که در انتخابات ریاست جمهوری سال نود و دو میلیون ها پیامک روی گوشی ها آمد که صراحتاً می گفت اگر می خواهید جنگ نشود، به فلان کاندیدا رای بدهید. پیش از آن نیز شرایط تنش روانی همراه با ترس از وقوع جنگ در جامعه به حد کافی تزریق شده بود.
این حقایق را نباید ساده انگارانه تنها مدّعای مخالفان سرمایه داری و شرکت های مذکور برشمارد. در ادامه به موضوع اصلی این یادداشت می پردازم و به روشنی خواهیم دید که این خود امپریالیستها، اتاق های فکرشان و نظریه پردازان شرکت های فراملّیتی هستند که بی هیچ پوشش و مجامله ای در این باره سخن می گویند.
یک نمونه تازه و جامع مقاله ای در نیویورک تایمز با عنوان “Even as Iranians Rise Up, Protests Worldwide Are Failing at Record Rates”   " نوشته ماکس فیشر  Max Fisherبه تاریخ سی ام سپتامبر سال جاری است (لینک اصل مقاله در نخستین کامنت ذیل این پست آمده است).
اگر به تاریخ مقاله توجه کنید به روشنی می بینید که تنها پس از یک هفته از آغاز نا آرامی ها نویسنده در کدام مرحله از آن چه تحلیلی داشته است، و این یعنی چه!
نکته دوم و شاید جالب تر عنوان مقاله است، که می گوید: "حتی با این که ایرانیان به پا می خیزند، سهم اعتراضات در مقیاسی جهانی رو به کاهش دارد."
البته بررسی مفاد مقاله وضع را بیشتر روشن می سازد، امّا همین عنوان کافی است تا روشن سازد که اتاق های فکر شرکت های فراملّیتی، با همه ذوق زدگی از رخدادهای اخیر ایران و پیگیری جدّی در به نتیجه رسانیدن آن، از کاربرد شیوه کودتای رنگی- مخملی در مقیاس جهانی کاملاً نا امید شده اند. دلیل این نا امیدی بیشتر در این واقعیّت نهفته است که مردم جهان، چه آنان که خود قربانی چنین کودتاهایی بوده اند و چه دیگرانی که تنها شاهد بوده اند، مفهوم و عواقب چنین پدیده ای را به خوبی لمس و درک کرده اند.
مقاله بدین گونه آغاز می شود که:
" یک بررسی نشان می دهد که اعتراضات جمعی، که زمانی تهدیدی بسیار جدّی حتّی برای خودکامگانی با محکمترین موضع بود، از نظر اثر بخشی تحت فشار قرار گرفته و تضعیف شده اند. چنین به نظر می رسد که عوامل این اعتراضات حاوی قطبی سازی، رسانه های جمعی و تشدید دیدگاه های ناسیونالیستی است."  
او سپس به ایران می پردازد و ادامه می دهد:
"اعتراضات رو به گسترش در ایران، گرچه چالشی علیه حکومت همراه با اعمال فشار و افزایش تعداد است، ممکن است در عین حال شیوه ای جهانی را تجسّم بخشد که آینده خوبی برای جنبش ایرانیان را پیشگویی نکند."
در مروری بر شرایط جهانی ماکس فیشر چنین ادامه می دهد:
"بر اساس برخی پژوهش ها در دانشگاه هاروارد امروزه چنین جنبش هایی بیشتر محتمل است که شکست بخورند، تا جنبش های مشابهی که دست کم  از دهه 1930 به بعد رخ داده اند. مسیر رشد تظاهرات در ایران بسیار دور از تحقّق به نظر می رسند."
او سپس با اشاره به تظاهراتی مشابه در سریلانکا که منجر به حذف رییس جمهور شد، می گوید:
"امّا ناآرامی های ایران تابع محاسبات ناشی از فوران های عمومی در ماه های اخیر- در هاییتی و اندونزی، روسیه و چین، حتی کانادا و ایالات متحده آمریکا- بوده است، که در عین موثر بودن ، بیشتر در ایجاد آن گونه تغییری که بسیاری از تظاهرکنندگان خواهانش بودند، و یا زمانی برای بسیاری وجه اشتراک به شمار می رفت، ناموفق بوده اند."
او سپس بر اساس این مطالعات و مشاهدات، به نتیجه ای درست دست می یابد. نتیجه ای که در پایان مرور حاضر به روشنی نشان می دهد، که هدف شرکت های فراملّیتی همان مضمون پیامک سال نود و دو است، نه بیش و نه کم. گرچه مثلاً با شکست پولسونارو و الگوهای مشابهش در آمریکای لاتین، مضمون آن پیامک چندان دور از ابطال به نظر نمی رسد. فیشر می نویسد:
"این جابجایی وضعیت قاطع و نسبتاً تازه می تواند نقطه پایان یک دوره ده ساله را نشان دهد که در آن به اصطلاح نیروی مردم یک فشار عمده برای گسترش دموکراسی را عرضه می کرد."
گذشته از این که کاربرد صفت "به اصطلاح" از سوی نویسنده نه دم خروس که تمامی خروس را با یال و کوپالش به نمایش می گذارد، بدیهی است که منظور نویسنده نیویورک تایمز از گسترش دموکراسی چیزی جز آن نیست که قصابانی مانند مک کین و جورج بوش بیان و عمل می کردند و می کنند.
این اعترافی به شکست واضح الگوی کودتاهای مخملی و رنگین شرکت های فراملّیتی علیه مردم جهان است؛ آن هم تنها پس از یک دهه از تجربه آن از سوی امپریالیست ها و پادو های شان. چرخ تاریخ این بار تند گشته است. در خاتمه مرور این مقاله خواهیم دید که این تند گردیدن چرخ تاریخ سبب شده است تا تنها گونه ای از تهاجم منتهی به خودزنی و خودکشی در صدر راه حل ها قرار گیرد.
ماکس فیشر در ادامه به موفقیت های "دموکراسی"(!) در قرن  بیستم می پردازد. پیش از ادامه ناگزیرم از خواننده این گفتار پوزش بخواهم، زیرا واقعاً نمی توان هیچ یک از سطور این مقاله را نادیده گرفت یا کم اهمیت برشمارد و حذف کرد، مگر چند سطری از مثال ها درباره برخی از کشورها.
فیشر در توصیف شرایط در قرن بیستم، بر اساس جمع بندی های مطالعات گوناگون انجام شده چنین می گوید:
"در طول بخشی عمده از قرن بیستم اعتراضات جمعی هم رایج تر شدند و هم همراه با احتمال موفقیّت بیشتر، و در بسیاری از موارد خودکامگان را سرنگون ساخته و یا دموکراسی بیشتری را حاصل دادند. در اوایل سا لهای دو هزار از هر سه جنبش اعتراضی دو جنبش که خواهان تغییر نظام بودند نهایتاً موفق شدند.در قیاس با گذشته، این نقطه اوجی شایان توجه بود. در اواسط دهه نخست قرن حاضر روندی معکوس رخ داد. در اواخر دهه 2010، گرچه اعتراضات گسترده تر و رایج تر شدند، امّا موفقیت آن ها به نصف میزان پیشین یعنی یکی از سه تا تقلیل یافت. داده های اوایل دهه2020 نشان می دهد که ممکن است این نسبت دوباره نصف شده به نرخ  یک ششم رسیده  باشد."
در اینجا نویسنده از اریکا چینووث Erica Chinoweth پژوهشگر دانشگاه هاروارد که یکی از برجسته ترین نظریه پردازان کودتاهای مخملی رنگی است که بر پروژه پایش اعتراضات نظارت می کند، و پیشنهاد می کنم خوانندگان این سطور حتماً به بیوگرافی و نوشته هایش توجه ویژه مبذول کنند، چنین نقل قول می کند:
" اکنون بیش از یک قرن است که مبارزات بی خشونت با کمترین اندازه توفیق خود روبرو بوده اند ... سال های 2020 و 2021 بدترین سال های ثبت شده از دید نیروی مردم بوده اند."
البته رجوع به  بیوگرافی و نوشته های این نظریه پرداز نامدار به روشنی نشان می دهد که منظور او از "نیروی مردم" چیست.
فیشر در ادامه مقاله خود در توضیح این دغدغه امپریالیسم و نظریه پردازانش با رجوع به ایران چنین می گوید:
"علل بروز این وضعیّت هنوز جای بحث دارد. اما کارشناسان روی چند نیروی گسترده که به نظر می رسد برخی از آنان اکنون می تواند در ایران دیده شود تمرکز کرده اند. یکی از زمینه ها عبارت است از قطبی شدن دم افزون در سراسر جهان، با عدم برابری دستمزد، دیدگاه های ناسیونالیستی، رسانه های خبری پراکنده و دیگر نیروهایی که تقسیمات در همه خطوط اجتماعی و سیاسی  را ژرف تر می سازند.
ایران، که درآن احزاب سیاسی حتی در عرصه خودکامگی رقابت پر هیاهویی دارند از این واقعیت مستثنی نیست. برخی از تحلیلگران نشانه هایی رو به رشد از قطبی شدن را به موازات خطوط اقتصادی مشاهده می کنند، تضاد بین جوامع شهری و روستایی و یک جدایی بین اعتدالیون و تندروها ( به ترتیب غربگرایان و مخالفان شان-م.) که به همان اندازه از نظر فرهنگی حامی تحرکات است."
بدیهی است که این نویسنده با توجه  به  جهان بینی و جانبداری سیاسی خود و نشریه ای که در آن  قلم می زند، تنها از این قطبی شدن سخن می راند بی آن که در بخش اقتصادی به اختلاف شدید طبقاتی، و در بخش فرهنگی به تقابل جدّی بین "خودباوری" و "غربگرایی" و در بخش سیاسی به تمایل نیروهای متقابل به تبیین دوست و دشمن در سطح جهانی کمترین اشاره ای داشته باشد.
در اینجا ناگزیر از یادآوری این نکته تلخ هستم که بسیاری از نیروهای مترقی مدعی سوسیالیسم علمی نیز دقیقاً بر همین ریل پا نهاده، گرچه مفاهیم طبقاتی و جهانی را در مقیاس زینتی لفّاظانه حتّی به افراط به کار می برند، امّا قادر به مشاهده و درک و تحلیل آن در جامعه کنونی ایران نیستند. از همین رو به آسانی در دام آن فرهنگ انحرافی سقوط می کنند که آنان را با رسانه های شرکت های چند ملّیتی هم نوا ساخته، هرگز خود قادر نیستند در جامعه هدفی شان (توده های کار و زحمت ایران) جای پایی پیدا کنند.
پس نامنتظره نیست اگر در ادبیات این گونه نیروهای مترقی کمترین اثری از آن توده ها مشاهده نمی شود و همین طور در شعارهای تظاهرکنندگان نیز هیچ شعار دموکراتیکی در کار نیست و در عمل هواداران سوسیالیسم علمی از آن سو رانده و از این سو مانده اند. ممکن است این عذر را پذیرفتنی فرض کنیم که در ایران مجالی برای فعالیّت رسمی و آزادانه یک حزب کمونیست وجود ندارد. اما آیا این مانع می تواند به ما بگوید چرا به تعداد نه احزاب و سازمان ها که حتی افراد، حزب کمونیست داریم؟ و یا چگونه در زمانی که تنها راه ارتباط تکه کاغذهای کوچک تا شده بود، با طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان رابطه برقرار می شد، اما اکنون با این همه وسایل ارتباطی نوین چنین چیزی ناممکن شده است؟ عدم حضور طبقه کارگر ایران که امروزه عموماً تحصیل کرده و حاضر در شبکه های اجتماعی هستند، ناشی از ناآگاهی نیست.
به هر روی نویسنده مقاله گرچه دلایل اساسی این قطبی شدن را بیان نمی کند، امّا نمی تواند آن را انکار کند. او در ادامه - با چنین لاپوشانی حقایق- نتیجه می گیرد که:
"جوامع دوقطبی شده، در زمان آشفتگی بیشتر محتمل است که اعتراضات جمعی را دو تکّه کنند. این می تواند حتی حکومت های هدف اعتراض را پا بر جا نگه دارد، و به آن ها کمک کند تا معترضان را گروهی کوچک با علائق محدود و نه دارای اهداف کلّی شهروندی بنمایانند."
در اینجا نویسنده به عنوان  یک نظریه پرداز در خدمت شرکت های فراملّیتی به نحوی بسیار زیرکانه  و البته مزوّرانه و حتی موذیانه بر اساس تعریف مخدوش و کاملاً نادرستی که از تضادهای درون  جامعه به دست داده است، مدّعی می شود که پاره ای از اختلافات "فرعی" و قطعاً "بی ارزش" سبب می شود که حاکمان به گفته وی خودکامه آن را بهانه برای انکار و نفی گستردگی و شمول همه شهروندان برشمارند.
ما زمانی به این چاله عمیق تر از هر چاهی پا می گذاریم که این فریب نظریه پردازان شرکت های فراملّیتی را بر اساس باور به امکان دموکراسی در نظام سرمایه باور کنیم. تنها درمان موثر این بیماری نیروهای مترقی کنونی  در ایران امتزاج آنان با توده های کار و زحمت است و آموختن حقایق از ایشان و زندگی شان.
فیشر در ادامه مقاله اش به نکته ای بسیار مهم می پردازد که همواره از آغاز ظهور شبکه های اجتماعی اینترنتی مهم ترین ابزار شرکت های فراملّیتی برای غلبه بر توده ها در سراسر جهان بوده است. ابتدا ببینیم این شبکه ها چه خصوصیاتی دارند و چگونه می توانند بهترین ابزار برای این شرکت ها با هدف سلطه بر سراسر جهان باشند. سپس خواهیم دید چگونه فیشر (سخنگوی این شرکت ها) از کاربرد و کارکردش "نا امید" است.
مهم ترین ویژگی شبکه های اجتماعی ارتباط فردی و نهایتاً افقی است. یک نفر با عضویت در یک  شبکه اجتماعی می تواند یک مجموعه رسانه ای کامل متنی، صوتی و تصویری را در اختیار داشته باشد، و هرچه می خواهد را در سراسر جهان منتشر سازد. از سویی بی آن که خود بداند تحت بمباران پیاپی و سنگین تبلیغاتی قرار گیرد، که در ظاهر شامل نظرات افرادی همانند او، اما در واقع بخشی از یک شبکه هرمی هدایت شده از سوی سازندگان و در واقع مخرّبان افکار عمومی است.
این رابطه به  ظاهر افقی و منفرد که این روزها از آن به عنوان مزیّت اساسی جنبش های فاقد رهبری (در واقع با رهبری پنهان دشمنان مردم) نام برده می شود، برای مشارکت مردم در انواع تبلیغات و حتی آشوب های خیابانی به کار گرفته می شود. درک این موضوع دشوار نیست، اگر ذهن از آن بمباران جان سالم  به در برده  باشد. اما در اینجا یک پدیده زیست شناختی ساده و روشن در میان است. به این ترتیب که در این شبکه ها گرایش غالب به جملات معدود و کوتاه ("توئیت" با معنای اصلی آن جیک جیک پرندگان!) است. این تحمیل روانی به این سبب برنامه ریزی شده و به اجرا گذاشته می شود که از سویی بحث های ژرف و جدی درباره انواع موضوعات جای خود را به جملاتی کوتاه و شعار مانند و به ویژه محرّک و واکنش برانگیز دهند، تا خواننده هرگز فرصت ژرف نگری و چون وچرا نداشته باشد. در واقع این بیشتر شبیه "هی" زدن به گلّه است تا انتقال اطلاعات.
نکته مهم دیگر این که مغز انسان دارای محدودیتی از نظر حجم، نوع و سرعت پردازش داده ها است، و هنگامی که در معرض چنین بمباران سریعی قرار گیرد از کارکرد عادی خود خارج شده، رفتار فرد و در کنارش دیگر افراد مرتبط با وی جنبه ای دقیقاٌ "هیستریک" پیدا می کند. هیستری چیزی است که برای کودتاهای مخملی رنگارنگ مهمترین ابزار الزامی به شمار می رود.
یکی از تبعات مهم برقراری هیستری جمعی به ترتیب پیش گفته این است که محرومان جامعه و طبقات زحمتکش نتوانند بین مطالبات روشن و منطقی خود با آن رابطه ای را جستجو کنند و بیابند. در نتیجه در عین عدم مشارکت در این هیستری جمعی از مطالبه  و احقاق حقوق حقّه خود محروم می مانند.
در اعتراضات سال های اخیر در ایران بارها به عینه شاهد بوده ایم که وقتی توده های کار و زحمت برای احقاق حقوق اولیه خود و اعمال قانون، و نه حتی کمترین چیزی بیش از آن، به خیابان آمدند، با ورود اغتشاشگرانی هیستریک و به گفته خودشان "جو گیر" به صحنه، ناگزیر از ترک خیابان در بسیاری از شهرها و تعویق هرگونه اقدام در کسب حقوق قانونی خود شده اند.
این مشاهده ساده و انکار ناپذیر به روشنی نشان می دهد که شرکت های فراملّیتی دشمن اصلی خود را تنها در هیئت توده های کار و زحمت می شناسند وبس. پس کاملاً منطقی خواهد بود که همراهان و هم پیمانان آن شرکت ها در درون کشور در نهان و آشکار از چنین اغتشاشاتی حمایت کنند. برای دیدن این واقعیات نیازی به دانش مارکسیسم-لنینیسم نیست. تنها باید کور و کر نبود.
از سویی این عقب نشینی و محدودیت طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان در برابر هیستری القاء شده به بخشی از جامعه می تواند خبر شومی تلقی گردد و موجب نگرانی بابت تعویق بلند مدت و حتی سوء استفاده سرمایه داران بزرگ داخلی از آن برای تقلیل وزن حقوق نیروهای کار شود.
اما در مقاله فیشر خبر خوشی که البته برای او و شرکت های فراملّیتی ناخوش است وجود دارد. او در ادامه می نویسد:
"بر اساس تئوری زینب توفکچی، یک جامعه شناس در دانشگاه کولومبیا، رسانه های جمعی، که به سازماندهی اعتراضاتی، غالباً با رهبری محدود و یا هیچ رهبری رسمی، به تعدادی  که هرگز پیش از این قابل تصور نبود می پردازند، در عین حال به گونه ای متناقض آن جنبش ها را تضعیف کرده به تحلیل می برند."
فیشر پس از نقل نظر توفکچی می گوید:
"در دوره های پیش تر ممکن بود کنشگران ماه ها یا سال ها صرف ایجاد ساختار سازمانی و پیوندهای واقعی جهانی کنند، تا سرانجام به اعتراضی در مقیاس توده ای نایل گردند. این سبب می شد که جنبش ها با دوام، دارای اصول راسخ، و زنجیره ای از در خواست ها باشند. رسانه های اجتماعی این امکان را در اختیار می گذارد که معترضان از آن گام ها و مراحل درگذرند، و تنها با یک اطلاعیه اینترنتی بسیار کوچک یکدیگر را برای اقدام تحریک کنند. نتیجه عبارت است از راه پیمایی هایی که هزاران یا میلیون ها نفر را یک  شبه به خیابان ها می کشد. اما این امر اغلب درست با همان سرعت ناکام می شود."
نویسنده مقاله نیویورک تایمزدرادامه، اعتراضات مبتنی بر شبکه های اجتماعی را به سبب فقدان شالوده کنشگری سنتی در آن ها کم توان تر از این می داند که بتوانند در برابر فرو نشاندن شان توسط حکومت دوام آورند. او به این واقعیت اعتراف می کند که این اعتراضاتِ بدون رهبری به آسانی بیشتری در هم می شکنند و البته می کوشند تا به گونه ای استراتژیک هماهنگ گردند.
در اینجا چند نکته مهم وجود دارد که اشاراتی به آن ها پیش از پیگیری مقاله مناسب به نظر می رسد. نویسنده در مقایسه آن چه من هیستری جمعی می خوانم با سابقه مبارزات اجتماعی، عمداً به دلیل اصلی این تفاوت بسیار مهم و سرنوشت ساز نمی پردازد. زیرا ناگزیر از اعتراف به واقعّیتی می شود که قطعاً به  سود شرکت های فراملّیتی نیست.
در اینجا بر یک نکته جنبی اما مهم انگشت می گذارم، که خواننده بی گمان متوجه شده است که من به جای سرمایه داری یا امپریالیسم از شرکت های فراملّیتی نام می برم. این تاکید دلیل خاصی دارد. زیرا امروزه در تحولات تاریخی- اجتماعی جوامع و کنش های سیاسی حکومت های سرمایه داری با تناقضاتی روبرو می شویم (مانند به هم ریختگی باور ناپذیر اروپا در ماه ها و هفته های اخیر و حتی همین امشب که در حال تایپ کردن دست نویس این مطالب هستم، خبر دستگیری عده ای به اتهام کوشش برای کودتای نظامی در آلمان! را شنیدم. چیزی که یک اروپایی هرگز در تصورش نمی گنجد.) که بدون توجه به محوریّت این شرکت ها و درک ماهیّت شان غیر منتظره و غیر قابل درک خواهد بود. به آن تفاوت مهم باز گردیم.
فیشر شیوه نوین افقی را در برابر شیوه سنتی هرمی رهبری دارای امتیازات و در عین حال نقطه ضعف هایی بر می شمارد. اما هرگز از این حد تحلیل شکلی خارج نمی شود، و به این نکته بسیار مهم در تفاوت بین آن دو اشاره نمی کند که آنچه او روش سنتی می نامد معمولا دارای شعارهایی با مصادیق عینی اجتماعی-اقتصادی- سیاسی و فرهنگی است . حال آن که در روش نوین (هیستریک) شعارها یا مبهم  و کلی اند و از آن هر مفهومی قابل استخراج است، و یا نه به حیطه های اجتماعی که به حیطه های کاملاً فردگرایانه مانند آزادی همجنس بازی، و یا عدم الزام به رعایت حجاب اسلامی اجباری و نه چیزی بیش از این ها مربوط اند.  
ادعای بی رهبری بودن این گونه جنبش ها نیز در واقع کاملاً دروغین است. زیرا تشخیص خطوط واحدی منبعث از اتاق های فکر در رسانه های اجتماعی کاملاً مشهود است، حتی اگر این رسانه ها پاچه یک دیگر را بگیرند. نمایش های سیاسی و رسانه ای طی دو ماه گذشته به خوبی از وحدت عمل در ستاد فرماندهی واحد پرده  بر می دارد.
البته بدیهی است همان گونه که مشاهده می شود و فیشر و همفکرانش نیز بدان معترف اند، این رهبری پنهان دارای دو هدف مهم و اصلی است که شوربختانه معمولاً از نظر ها دورمی مانند:
یک-ایجاد جاذبه برای بیشترین گروه ها با انوع تمایلات، از علاقه به سلسله پهلوی تا باسن فلان رقاصه و یا دراویش، سکولارها، عرق خورها، "چپ" ها و آنارشیست ها و ... همه و همه در قاب یک تصویر مغشوش و سردر گم از مفهوم رهبری.
دو-فقدان شعارهای ایجابی منطقی و قابل نقد و ارزیابی، و در عوض گسترش انواع  شعارهای  مبهم و عمومی و بیشتر شامل دشنام و توهین و متلک پرانی در سخیف ترین شکلش ("صدای عرعر اومد، بسیج صداش در اومد" در معتبر ترین دانشگاه ایران).
این دو شیوه مهم در کار را این روزها به خوبی می توان مشاهده کرد. و اگر به حد کافی تیزبین نباشیم، فریب خواهیم خورد، و حتی در شرایطی که هیچ یک از مراجع رهبری پر شمار را لایق چنین عنوانی نمی بینیم، از بی رهبر بودن جنبش احساس شادمانی خواهیم کرد، که این جز انقلابیگری سطحی و لومپِن مآبانه نیست. این یکی از تله هایی است که عموم مردم و به ویژه برخی از روشنفکران متمایل به افکار مترقی را به آسانی به دام می کشد، زیرا آنان با تعریفی گسترده و از همه جانب باز از حقوق دموکراتیک، چشمان شان خیره می شود، تا جایی که قادر به تنظیم هیچ دیافراگمی برای درست دیدن عینیات موجود نخواهند بود.
این یکی از موثرترین شیوه های خلع سلاح ذهنی نیروهای مترقی است که بنا بر ساختار منطقی ذهن شان به روش های غیر هیستریک و منطق گرایانه راسیونالیستی "عادت" دارند. عادتی که به گونه ای از سهل انگاری و سپس سطحی نگری منتهی می شود. زیرا اعتماد به نفس بیش از اندازه ناشی از "حقانیت" اندیشه های شان سبب می شود که ذهن نتواند در برابر رویدادهای تازه و نامعتاد واکنش درست نشان دهد.
به ادامه مقاله بپردازیم. ماکس فیشر به این واقعیت تاریخی اشاره می کند که اعتراضات سنتی ابزاری در دست مبارزان و کنشگران برای وارد ساختن فشار بر حکومت ها بوده اند، که به موازات آن مذاکرات پشت پرده با رهبران سیاسی، برای مبادله امتیازات، صورت می گرفته است. او بر این اساس مبارزه مستقر در شبکه های اجتماعی که انرژی عموم را به دور از چنین سازماندهی هدفگرا و دارای ترتیبات روشن هدایت و کانالیزه می کند، به این معنا می داند که این گونه اعتراضات هم اکنون تنها ابزار هستند و به  شیوه خاص خود اثر گذارند.
در اینجا او بسیار هوشمندانه به خلط مبحث می پردازد، به این ترتیب که نقطه ضعف اصلی در فقدان شعارهای واقعی -که این فقدان، آن رهبری پنهان شرکت های فراملّیتی را در پشت پرده نگه می دارد- را نقطه قوّت معرفی می کند.
آشکار است که چنین اعتراضاتی یا فروکش می کند و در خود فرو می ریزد، و یا اگر مانند آن چه مثلاً در اوکرایین به  سال 2014 روی داد، به تغییر سیاسی و دستگاه اداری منجر گردد، جز آشوبی کور و ضد توده ها با عواقب فلاکت بار نخواهد بود.
در تجربه عملی آشکار و انکار ناپذیر شد که کودتاهای مخملی رنگی موفق همه در پی خود ویرانه ای بیش از همه اجتماعی-فرهنگی باقی گذاشتند، که تنها برآورنده تام و تمام منافع آن شرکت ها بود. نگاهی به  شرق اروپا شواهد پر شماری را پیش چشم می نهد.
البته فیشر در توصیف این حاصل نهایی یعنی اعتراض جمعی به شکل نوین، بر بی اثری آن در قیاس با شیوه سنتی تاکید می کند. این گرچه در ظاهر یک واقعیت است، اما در واقع لاپوشانی این حقیقت است که آن شرکت ها دقیقاً به همین آشفتگی نیاز دارند تا مقاصدشان برآورده  شود. باید معترف بود که نیفتادن در دام این لفّاظی ها آسان نیست.
یک نکته مهم درباره سیاست های نوین امپریالیسم که حاصل انحلال مفهوم دولت-ملت بورژوایی نیز هست، این است که شرکت های فراملّیتی بر خلاف گذشته که به ژاندارم های منطقه ای قدرتمند مانند رژیم شاه و یا مشابه آن نیازداشتند، اکنون وجود چنین حکومت هایی را هرچند که برای شان از هر جهت کم هزینه تر و بدون مخاطره است، نمی توانند بهترین راه حل بدانند. زیرا قدرت و ثبات حتی وابسته ترین ژاندارم های منطقه ای به هرحال واکنشی در درون جامعه دارد که در بلند مدت برای این شرکت ها و منافع شان نگرانی آور است. مثلاً در ایران با وجود دیکتاتوری وابسته در رژیم پهلوی که حتی اصلاحات محدود و "بی ضرری" در قالب اصلاح دستگاه اداری توسط مصدق را تاب نیاورد، نهایتا انقلاب اسلامی رخ داد، که سبب گردید مجموعه این شرکت ها دریابند که با وجود همه برنامه ریزی ها و تدابیر متنوع، نهایتا امروز در قالب آغاز "انقلاب دوم" -که اغتشاشات جاری واکنشی برای عدم آغاز آن است- رشته های شان در حال پنبه شدن هستند. این مراکز قدرت نظام سرمایه هم اکنون با تجاربی گوناگون اما از این جهت مشابه در سراسر جهان روبرو هستند، که دیگر گماشتن یک ژاندارم به تمام قد وفادار برای شان راه حلی مطمئن به حساب نمی آید.
ماکس فیشر در ادامه مقاله با وجود نگرانی از بی اثری این روش کار به شیوه تقابل حاکمیت ها با این پدیده که در واقع چیزی جز یک هیستری جمعی موقت نیست، و توسط نویسنده و دیگر نظریه پردازان شرکت های فراملّیتی با عنوان "مردمی" تطهیر شده و تقدیس یافته است، می پردازد. او می گوید:
" در عین حال نظام های خودکامه در پاسخ به طغیان مردم در کشورهای عربی و جمهوری های پیشین شوروی در آغاز قرن حاضر، آموخته اند که چگونه جنبش های توده ای را با روش های ملایم تر بیش از تنها کاربرد مشت آهنین تضعیف کنند."
سپس او گفته ای از دکتر چینووث را چنین نقل می کند:
"ما در دورانی از اقتدار گرایی دیجیتال زندگی می کنیم. خودکامگی با تسلط بر روی اینترنت و دیگر ابزارهای ارتباطی روشهای جدیدی را ابداع کرده و پیش برده است که از پایش مستقیم ارتباطات کنشگران تا تعرض آنلاین و تهدید با انتشار سریع تبلیغات دولتی تا نفوذ در جنبش ها با تحمیل خودسانسوری بسط می یابد."
فیشر در پی این نقل قول می نویسد:
"این به ندرت برای حکومت ها کافی است که همه مخالفان را سرکوب کنند. اما برای رواج نظر خود، آنان تنها نیاز به این خواهند داشت که به اندازه کافی تردید، تقسیم شدن و تجزیه  و بدگمانی منتهی به تفرقه را ایجاد کنند تا معترضان در کسب یک پشتیبانی توده ای با شکست روبرو گردند. ایران یکی از بسیاری حکومت هایی است که چنین ابزاری را به کار می برد، که ترکیبی از انسداد دیجیتال و سانسور-تا آن اندازه محدود که کنشگران را، بی آن که به یک پس زدن وسیع تر دامن زند - از طریق تبلیغات آنلاین در مقیاس ملی و اطلاعات غیر واقعی خنثی سازد."
در همه این گفته های فیشر نکته بسیار مهمی وجود دارد که در ذیل و نیز در مبحث اکثریت خاموش به آن خواهم پرداخت، اما در اینجا تنها به اشاره می گویم که ظاهراً او و همکارانش چیزهایی مانند تجربه، مشاهده و داوری دیگر مردم جز معترضان را اساساً نمی بینند. اما بهتر است کمی حوصله ورزیم و ادامه تصویری را که او از جامعه ما به دست می دهد ببینیم. او چنین ادامه می دهد:
"و حکومت ها به گونه ای فزاینده متّحدانی در میان شهروندان خود پیدا می کنند. آنان با پیش نهادن دیدگاه هایی که اغلب حاکمیت قدرتمند را مطلوب بر می شمارند، تظاهرات را اقدامی غیر قانونی شناخته، و گاه به صورت حامیان سرکوب از سوی حکومت ظاهر می شوند. دکتر چینووث بر این باور است که یکی از نتایج این دگرگونی ها این است که موقعیت اعتراضات دیگر برحسب اندازه جمعیت معترضان تعریف نمی شود. بلکه مهم ترین عامل می تواند مهارت یک جنبش باشد در کار تحریک یا فشار وارد آوردن بر واسطه های کلیدی قدرت در یک کشور، تا آنان بر حکومت فشار وارد کنند."
این بخش از نوشته ماکس فیشر که پس از آن مثالی از شیلی در سال 2019 را می آورد، به ویژه از نظر ما ایرانیان در درک مطلب از اهمیت ویژه ای برخوردار است، زیرا با بررسی تطبیقی این گفته های او و خانم اریکا چینووث خواهیم دید که دشمنان مردم ایران در چه دامی افتاده اند و به نیروهای سیاسی ای (اصلاحطلبان- کارگزاران- سبزها- اعتدالیون و....) امید بسته اند که دیگر در ایران هیچ محلی از اعراب نداشته با موضع گیری های اخیر خود خروج کامل از هر صحنه ای را تسریع کرده اند. طبعا نیروهای سیاسی "مترقی" اما "آچمزشده" ای که شاید به این گروه آشکار و نهان امیدی بسته بودند نیز جدا از توده ها و در کنارحامیان اکنون ورشکسته خود بلاتکلیف مانده اند.
اما موضوع خیالپردازی متوهّمانه اتاق های فکر شرکت های فراملّیتی چندان پیچیده نیست. شاید حتی نیاز به دوباره خواندن سطور اخیر نوشته فیشر و نقل قول های او از چینووث نباشد. این سطور که عصاره نگاه این اتاق های فکر است به روشنی نشان می دهد که از دید آنان گویا توده ها یا تا آن اندازه  نادان اند که نتوانند جز انگیزه های غریزی و سطحی و عافیت طلبی مرتبط با آن چیزی دیگر را درک کنند، و اساساً فاقد هرگونه تجربه عینی در زندگی روزمره خود هستند، و یا وجود خارجی ندارند!
این اتاق های فکر با تعریفی غیر واقعی از مفهوم "اکثریت خاموش" این "خاموشی" را که در واقع نه خاموشی بلکه "تعقّل عملی" است، به معنای ترس و انفعال در نظر می گیرند. البته حق هم دارند زیرا در نظام سرمایه و به ویژه فرهنگ نئولیبرالی آن، عموم مردم باید مشغول به خود و خاموش بمانند.
حال آن که حتی اگر با نگاه کاملاً انتقادی گام به جامعه بگذاریم، با ضریب هوشی متوسط درخواهیم یافت که هرگز چنین نیست و عبارت "خرد جمعی" واقعاً موجودیتی عینی است. اگر جز این بود هنوز در غارها می زیستیم، غارهایی که فرهنگ نئولیبرالی می کوشد همه  را به آن ها بازگرداند.
البته این که خرد جمعی با تبلیغات و تحریک انواع هیستری روبرو گردد، کم رایج نیست. خرد جمعی نه بر مبنای تئوریک، که استوار بر تجارب روزمره است. این تجارب که هرگز قابل فرموله شدن نیستند، در گوناگونی و دگرگونی های دایمی خود حالات و تصاویر متفاوتی را از زندگی عرضه می دارند. بنا بر این حتی در نزد یک فرد اشکال و وزن دائم التغییر دارند. اما از آنجا که مجموعه زندگی، به ویژه در رابطه با دیگران در جامعه، تصویری کلی از امکانات و محدودیت ها را به دست می دهد، خرد گروهی و سپس با ترکیب آن خرد جمعی حاصل می شود. خرد گروهی با مقولاتی مانند طبقه اجتماعی، لایه اجتماعی و انگیزه های ذهنی حاصل از آموزش و تربیت تعریف می شود.
اما درمقیاس کل جامعه موضوعاتی وجود دارند که برای همه طبقات و لایه ها تا اندازه زیادی وجه اشتراک تلقی می شوند. مهم ترین آن احساس امنیّت به معنای روبرو نشدن با هر پدیده ناشناخته و نامنتظره است. تعریف و مصداق این امنیت خود گوناگون است. اما در هر برش از زمان و به ویژه در هنگام روبرو شدن با یک وضعیّت حتی نه بحرانی که غیر معتاد، این تعریف مشخص و محدود می گردد. مثلا هنگامی که انقلابی رخ می دهد، معمولاً کارگر با این آرزو که شرایط زندگی اش بهتر شود، از آن حمایت می کند، اما این نگرانی نیز با او  همیشه همراه است که در چنین شرایطی ممکن است قادر به تامین معاش خود در فاصله زمانی دوره بی تعادلی بین دو وضع پیشین و پسین نباشد. این که این پدیده را به نا آگاهی احاله کنیم نادرست و بسیار ساده انگارانه است. هیچ انسانی، مگر بیماری ذهنی، تمایل به خودکشی ندارد.
خرد جمعی بنا بر شرایط زمان و مکان، و نیز تجارب پیشین در هر جامعه، شکلی ویژه و البته متغیّر پیدا می کند. تنها با درک اگر نه دقیق و کامل که تنها کمی آزاد از جزمیّات ذهنی روشنفکر مآبانه می توان دید که حمایت گسترده مردم ایران از حکومت تنها به دلیل تعلق خاطر دینی و یا توزیع "ساندیس" نیست؛ مگر این که بخواهیم صورت مساله را پاک کنیم. بسیاری از مردم از قضا در بخش تنگدست جامعه به  سر می برند، اما به دو تشخیص حتی بیان نشده رسیده اند. نخست این که کدام مسیرها و جهات به سود و یا زیان آنان است، و دوم این که کدام شعارهای سیاسی برخلاف ظاهر خود در جهت مسیر سودبخش برای توده ها نیستند. بدیهی است که در این دریای متلاطم خرد جمعی تردیدها و بازگشت هایی هم وجود  داشته باشد، اما سرانجام خرد جمعی موجب وحدت نظر و عمل می شود. بارها دیده شده -مگر این که نخواهیم ببینیم- که توده ها در برابر یک خطر بزرگ تر ناهمواری های دیگر را موقتاً پذیرفته اند، و این را صراحتاً هم بیان کرده اند. این روانشناسی سربازی است که به جبهه می رود با این که می داند احتمال کشته شدنش بسیار زیاد است. درک این موضوع چندان دشوار نیست. آن چه به تازگی با نام "انقلاب دوم"از سوی رهبر کشور توصیف شده است، تجمیع کامل خواست های مردم و به ویژه فرودستان جامعه است که طی بیش از چهاردهه انباشته شده است. اتاق های فکر شرکت های فراملّیتی مدت هاست که این را به روشنی دیده اند و درک کرده اند، پس چرا انگیزه این اغتشاشات همین نباشد؟
اما حمایت بسیاری (تقریبا همه اپوزیسیون "چپ") از اغتشاشات و نسبت دادن خواست های دموکراتیک به آن از کجا می آید؟ انتظار طبیعی این است که اینان با مسلح بودن به دانش سوسیالیسم علمی و آگاهی از نظام جهانی درک درست تری حتی از جزئیات بغرنج موضوع داشته باشند. اما چنین نیست. چرا؟
ممکن است این وضع دلایل دیگری هم داشته باشد که من از آن بیخبرم، اما دست کم دلایل ذیل قابل بررسی اند:
یک- درون زا نبودن جهان بینی سوسیالیسم علمی که سبب می شود انطباق مفاهیم و موازین آن با جامعه ای که هنوز از فرهنگ فئودالی رنج می برد، دشوار باشد.
دو- نبود کارگران و زحمتکشان در عرصه جدال نظری، و انحصارطلبی بورژوا مآبانه "روشنفکران" با نگاه از بالا، و در نتیجه گسست کامل آنان از کارگران و زحمت کشان.
سه- نگاه غیر علمی تنها بر اساس واکنش های روانی فردی در جامعه ای دینی، که در نزد روشنفکران به بسیاری از ظواهر زندگی و حتی ممنوعیت مصرف الکل ختم می شود.
چهار- ناتوانی در برقراری دیالوگ با کسانی که اندیشه هایی متفاوت با آنان دارند اما خواهان آزادی و خوشبختی توده ها هستند، به  سبب اطلاعات صرفاً کتابی و "پیش فرض" های "متصلّب" خود از مقولات دانش سوسیالیسم، و در نتیجه ناتوانی در انطباق موازین آن دانش با شرایط عینی جامعه در برش تاریخی کنونی.
پنج- اعتماد به نفس کاذب ناشی از این واقعیت که سوسیالیسم علمی یک کل همبسته مبتنی بر دانش است، در نتیجه باورمندان به آن همواره در معرض این خطر جدّی هستند که اگر در جایی دچار خطای تشخیص یا تحلیل شوند، قادر نخواهند بود به آسانی به انتقاد از خود دست یازند. این نکته به ویژه در روند انقلاب اسلامی ایران که با الگوهای از پیش شناخته شده وتجربه شده جهانی (سوسیالیستی و ناسیونالیستی) کاملا متفاوت بوده است، دشواری های جدی را در برابر باورمندان به سوسیالیسم علمی قرار داده است.
طرح این نکات در اینجا با توجه به این که مخاطبان اصلی این نوشته باورمندان به سوسیالیسم علمی هستند در همین حد کافی است. زیرا برای ذهن بارور شده از دیالکتیک به بیش از تلنگری کوچک، آن هم در حدّ طرح پرسش، نیاز نیست.
ماکس فیشر می نویسد:
" اما آن چه ممکن است گاه یک شورش شهروندی را موفق به نظر آورد، هنگامی است که غبارها فرو نشیند، و شورش تبدیل به موضوعی تنها مرتبط با مطالبات آن رقبای سیاسی گردد که از این نا آرامی ها برای کسب قدرت خود سود می جویند."
او سپس با ذکر مثالی از زیمبابوه در سال 2017 چنین ادامه می دهد:
" برای معترضان ایرانی، یک درس این است که آنان نیاز دارند به این که متحدانی جدّی در درون حاکمیت پیدا کنند. اما چنین گفتگوهای پشت صحنه نوعاً مستلزم تجربه گروه های کنشگری دقیقاً از گونه ای است که حکومت ایران سال ها را صرف پراکندن آنان کرده است. و این نیازمند آن انشقاق ها در میان گروه گزیده حاکم است. در حالی که نظام حکومتی ایران به جناح هایی منقسم است، مراکز قدرت چندگانه آن و جناح ها همه در دفاع از سیستم حکومت خودکامه کشور، عامل مشروعیت برای ظهور این حکومت در پی انقلابی  قهرآمیز، هستند."
در این دستورالعمل شرکت های فراملّیتی به ایرانیان معترض واقعیتی تاریخی وجود دارد، اما با سطحی نگری کامل.  جالب است که این دستورالعمل بیش از چهار دهه است که عملاً به کار گرفته شده و حتی جامعه را به لبه "پرتگاه" رسانده است، اما به هدف نهایی نرسیده و نمی رسد، مگر چنان که در پایان مقاله می آِید به شیوه بالکان و لیبی.
این واقعیّات که این گرایش که به ویژه پس از کودتای سال سی و دو در قالب اندیشه های "دینی مدرن شده" شکل گرفته و رشد یافته است، از آغاز انقلاب به اشکال پیدا و پنهان در حاکمیت حضور قابل توجهی داشته، و در عرصه های گردش سرمایه نیز هم اکنون دست بالا را دارد، کتمان شدنی نیست. اما به دلایلی که به ماهیتش از یک سو و جدیت نیروهای باورمند به انقلاب اسلامی از سوی دیگر مربوط می شود، دست کم در شرایط کنونی در موضع ضعف سیاسی قرار دارد. تا آنجا که نمی تواند انتظار آن اتاق های فکر را در جایگاهی که خود آن را "میانجی" بین "مردم معترض" و بخش دیگر حاکمیت (به ویژه رهبری) برآورده  سازد. این جریان که در حیطه های گوناگون مطبوعات، رسانه ها، و به ویژه دانشگاه ها ریشه گسترده ای دارد، اکنون در وضعیتی قرار گرفته است که حتی بعید نیست شعارهایی علیه خود را نیز در تظاهرات برای گرد آوردن کسانی که با شعارهای آنان حرکت نمی کنند گنجانده باشد، یا دست کم تحمل کند.
در حال حاضر گره خوردن سرنوشت این گرایش با اغتشاشات اخیر را می توان آخرین میخ بر تابوتش تلقی کرد. به این ترتیب دیگر امیدی برای بازگشت مسالمت آمیز ایران به اردوی غرب با شیوه های نفوذی وجود ندارد، مگر آن که این هدف با جنگ و اشغال برآورده  گردد، که در آن صورت نیز اینان در صحنه جایی نخواهند داشت. اما گذشتن از این موضوع  با این استدلال دور از خرد است. زیرا این گرایش تنها در حد یک کنش سیاسی عمل نکرده در بسیاری از حیطه ها میراث شومی از خود باقی گذاشته است که در آِینده قطعاً موجب بروز مصایبی جدی و بزرگ خواهد بود، اگر از هم اکنون تدبیری برایش سنجیده نشود. پس ناگزیریم از این که به برخی از اهمّ این ریشه ها توجه کنیم:
یک-شکل دادن به افکار عمومی از راه انتشارات:
یکی از مهم ترین حیطه های اثرگذاری بر افکار عمومی نشر کتاب و روزنامه ها و مجلات است. مروری بر کنش طولانی مدت این گرایش در تاریخ معاصر ایران در همین حیطه بوده است که متاسفانه بخصوص درباره کتاب های نوشته و بیشتر ترجمه شده کمترین توجه و ممیزی صورت نگرفته و عملاً افکار عمومی به وسعت چشمگیری از واقعیات منحرف شده و مغزها از آموزش های انحرافی مانند انواع نیهیلیسم و پست مدرنیسم منحط و فرهنگ نئولیبرالی آکنده شده است. نگاهی به فهرست کتاب های هر موسسه انتشاراتی که کاملا به تصادف برگزینید به خوبی بیانگر اوضاع است ونیازی به توضیح بیشتر نخواهد بود.
دو- دانشگاه ها:
در این زمینه اقداماتی به  شیوه سیستماتیک طی دهه ها صورت گرفته و آثار مشهود خود را بر تمام جامعه گذاشته است، از جمله:
  • تعطیل دانشگاه ها تحت عنوان غیر واقعی انقلاب فرهنگی که امروز با برداشتن نقاب ها از بسیاری چهره ها (به دست خودشان) روشنتر می شود که در آن زمان واقعاً چه رخ داده است.
  • مرتبط ساختن مستقیم آموزش در مدارس با قدرت مالی، برخلاف نص صریح قانون اساسی، که در نتیجه آن فرزندان طبقات مرفه برای ورود به دانشگاه ها بخت بیشتری پیدا می کنند، و عجیب نیست که زشت ترین رفتارها و رکیک ترین شعارها را این روزها در معتبر ترین دانشگاه ها می بینیم و می شنویم.
  • نوشتن کتاب های درسی دانشگاهی به ویژه در حیطه از نظر اجتماعی و سیاسی بسیار اثر گذار علوم انسانی و اقتصاد که کافی است برای درک فاجعه فرهنگی - آموزشی نئولیبرالی تنها به نام نویسندگان و فهرست مباحث آن ها توجه شود.
  • ایجاد برخی تشکل های دانشجویی به ترتیباتی بر اساس تقابل، که در انواع بزنگاه ها از آن ها استفاده شود. در درون این تشکل ها شبکه های متعددی با اهداف سیاسی مشخص شکل گرفته اند.
سه – زنان:
زنان به دلایل گوناگون تاریخی به ویژه در دوران معاصر نقش اجتماعی نوینی یافته اند و در نتیجه در تحولات اجتماعی جایگاهی ویژه یافته اند. پس کاملا منطقی است که هر سازوکاری مرتبط با تحولات اجتماعی، اعمّ از پیشرو یا واپسگرا نگاهی دقیق تر و جامع تر از گذشته به موضوع جایگاه اجتماعی زنان داشته باشد.
نویسنده مقاله در نیویورک تایمز نیز از این قاعده مستثنی نیست، بخصوص که آغاز تظاهرات اخیر نه تنها با مرگ یک زن، در هنگامی که در بازداشت موقت پلیس بود، که با شعارهای مرتبط با حجاب زنان کلید خورد. موضوع حقوق زنان و تاریخ آن در جهان و ایران قاعدتا از دایره گفتار حاضر خارج است، مگر بنا بر ضرورتِ بیان توضیحاتی درباره نوشته های ماکس فیشر. او می نویسد:
"معترضان ایرانی چیزی به  سود خود دراختیار دارند: نقش برجسته زنان در خطوط مقدم اعتراضات. بنا بر پژوهش ها آشکار شده است که این به نحو بسیار مهمی مولفه هایی از موفقیت برای یک شورش را فراهم می کند. زیرا زنان در همه کشورها در همه حیطه های زندگی ظاهر می شوند. شرکت آنان در جنبش ها می تواند تقسیمات مرتبط با دو قطبی شدن جامعه را در حیطه اجتماعی یا جمعیتی اعتلاء بخشد. بر اساس پژوهش ها ناظران همچنین مایلند که این جنبش را با حضور زنان به نحو مشهود در آن ها بیشتر مشروع تلقی کنند. نیروهای امنیتی ممکن است در پاسخ به زنان کمتر خشونت به کار برند. معهذا این تدبیر، اگر دیگر عوامل پویا در کنار آن و هماهنگ با آن وجود نداشته باشند، به ندرت تضمینی برای موفقیت خواهد بود."
این سرمایه گذاری شرکت های فراملّیتی بر روی زنان در ایران در نگاه نخست بسیار منطقی و حتی بسیار موثر جلوه می کند. نه تنها شعارها و برداشتن روسری در تظاهرات، که موضعگیری های رسمی دولت های خارجی هم بیشتر معطوف به موضوع زنان در ایران بوده است. این نشان می دهد که سرمایه گذاری بر روی این موضوع هرگز کم اهمیت نیست.
گذشته از سوابق امر در ایران و جهان در گذشته، ببینیم واقعیت موضوع در ایران کنونی چیست.
  • پای بندی به حجاب اسلامی هم اکنون برای بسیاری از زنان مسلمان در ایران و جهان اهمیت دارد، و زنان محجبّه همواره با پوشش ویژه انتخابی خود زیسته اند. در مواردی نیز این شیوه پوشش تنها بنا بر عادت ادامه یافته است. در همین جوامع کسانی نیز آن را نخواسته اند.
  • این وضعیت بدون تنش هنگامی به ابزار ایجاد تنش بدل می گردد، که به عنوان اهرمی برای تحریک هیجانات اجتماعی، در هر یک از دو سو، برای مقاصد سیاسی به کار گرفته شود. مانند ممنوعیت حجاب اسلامی در برخی از مجامع در مثلا کشور فرانسه. و یا اجباری ساختن آن توسط "دوستان کدخدا" در ایران، در شرایطی که رهبر کشور اهمیت آن را در رده دهم نیز نشناخته است.
  • گرچه اخیرا تعدیلاتی در شرایط ضمن عقد صورت گرفته و بیش از آن در دست انجام است که به حقوق زنان در حیطه های حق طلاق، حضانت، سهم در اموال همسر و ... مربوط می شود و حتی احکامی مانند سنگسار درپی زنا عملاً متوقف شده و اجرا نمی گردد؛ اما هنوز بازمانده هایی از شیوه های گذشته، که تنها در حد احکام ثانویه قرار دارند، باقی است. شگفت این که کوشش در این زمینه ها اتفاقاً بیشتر به دست زنان "چادری" صورت می گیرد و نه زنانی که تنها مشکل شان روسری بوده است. این روزها می بینیم که اینان در خیابان ها بی روسری آمد و شد دارند و کسی هم کاری به کارشان ندارد. این رخداد اتفاقاً می تواند خبر بدی برای زنان را در بر داشته باشد، اگر تبدیل به این شود که تنها پوشش آزاد شود بی آن که حقوق اصلی زنان احقاق گردد.
  • نسبت بالای زنان تحصیلکرده و موفقیت های شان در عرصه دانش و کار، موفقیت های چشمگیر زنان در حیطه های خلاقیت ذهنی اعم از هنری یا جز آن، و نیز دستاوردهای ورزشی شاخص، همه نشان می دهند که زنان در جامعه ای که مردسالاری هنوز در اعماق اذهان مردان "مدرن" ش کِبِره بسته است، چه جایگاهی به دست آورده اند. یادآوری عبرت آموزی است که مثلا خانم دکتر الهه کولائی نماینده اصلاحطلب پیشین مجلس در سالی که نسبت دختران در قبولی های کنکور دانشگاه ها از پنجاه درصد گذشت اعلام خطر کرد و متقاضی محدودیت در این باره شد. آیا واضح تر از این چیزی ممکن است؟
این ملاحظات و بسیاری دیگر که در این گفتار نیامده است نشان می دهد که چگونه بهانه برای ابزاری کردن جایگاه زنان در ایران در درون  دستگاه حکومتی مزوّرانه طی دهه ها، در همکاری غربگرایان و متحجّرین(دو هم پیمان با ظاهر متفاوت)، فراهم شده است. و در ضمن به روشنی نشان می دهد که سرمایه گذاری اتاق های فکر دشمن بر روی دختر مدرسه ای های به گفته خودشان "جوگیر" شده و زنان مرفهی که عموماً نه تخصصی دارند و نه به کاری مشغول اند، و از دیگر زنان که ذکرشان رفت دعوت به همراهی می کنند، یک خطای استراتژیک این اتاق های فکر است.
نکته حیرت آور در این مقاله این که از درگیری های قومی منتهی به تجزیه کشورها، که درباره ایران نیز همواره در صدر دستور کار بوده است، حتی یک بار یاد نشده است. آیا این به معنای ایفای نقش جناح معینی نیست؟
ممکن است خواننده این سطور قانع نشده، آسان گیرانه مرا متهم به هواداری یک جانبه از حاکمیت نماید. امّا تیر خلاص را ماکس فیشر در بخش پایانی مقاله خود شلیک می کند. او پس از بحث نقش زنان چنین می نویسد:
"در حالی که  کمتر پیش می آید که اعتراضات جمعی در جهان امروز با شکست روبرو شوند، امکانات در معرض فشار آن ها برای موفقیت ممکن است دارای آثاری بیش از حتی سقوط دموکراسی باشند."
ناگفته آشکار است که منظور وی از دموکراسی چیزی جز حاکمیت قطعی اراده شرکت های فراملّیتی نیست.
با این اقرار به  شکست و وجود تردیدهای جدّی نسبت به همه شیوه های کودتاهای مخملی و رنگین، او نهایتاً به "حرف دل" این اتاق های فکر می رسد که باید برای خواننده این سطور جای اندیشه داشته باشد و شاید درس آموز هم باشد. او می نویسد:
"داده های هاروارد نشان می دهد که شورش مسلحانه، که مدت ها به مثابه روشی غیر مولد، به دلیل تقلیل میزان اثر بخشی اش با مخالفت کنشگران دموکراسی روبرو شده بود، بسیار کمتر از اعتراضات مسالمت آمیز بدون خشونت موثر بوده، که این سبب شده است تا دو روش اکنون همبسته شده اند تا موفق گردند."
او در پایان مقاله اش جمله ای از دکتر چینووث می آورد که می گوید:
"برای نخستین بار پس از دهه چهل میلادی که دهه ای بود با شورش های پارتیزانی دارای پشتیبانی دولتی علیه اشغال نازی ها، مقاومت غیر خشونت آمیز از دید آماری امتیازی بر شورش مسلحانه ندارد."
این حرف دل حرف آخر هم نیست، زیرا با مشاهده شکست قطعی خود در کار مخمل های رنگی می بینند که تنها ناگزیرند شرکت های فراملّیتی را به اقدام مسلحانه در همه اشکال ممکن خود اعمّ از ترور فردی، ترور جمعی  و ترور دولتی که تاکنون علیه ایران هر سه را سال هاست که به کار گرفته اند و می گیرند فرا خوانند(آخرین خبر در هنگام مرور نهایی این متن ربایش و قتل امام جمعه سنّی یکی از مساجد خاش بود). بدیهی است این اقدام مسلحانه، که گسترش هم خواهد یافت، نیاز به بستری دارد که چیزی بهتر از اغتشاشات اخیر نمی تواند بوده باشد.
13/9/1401