نوشته: روزبه و آزاده شعبانی
انقلاب، نه یک رویداد تاریخی صرف، بلکه انفجار ناب ارادهی آدمی است در مواجهه با ظلم. لحظهای است که تاریخ، از حرکت خطی خود میگریزد و در یک پرش ژرف، حقیقت را فریاد میزند. انقلاب بهمن ۵۷، انقلاب اکتبر روسیه، و انقلاب چین و تمامی انقلابهایی از این دست، به همراه مقاومت تمامی آدمیان از سرخپوستان و بومیان تا فلسطینیان و ویتکنگها، نه تنها تغییر نظامهای سیاسی بودند، بلکه تجلی ارادهای جمعی برای شکستن زنجیرهایی بودند که قرنها انسان را به بند کشیده بود.
نگاه تقلیلگرایانه به انقلاب، که آن را صرفاً به نتایج پس از وقوعش محدود میکند، از درک ماهیت واقعی این پدیده عاجز است. "انقلاب" لحظهای است که حقیقت، خود را در قامت یک فریاد، یک حرکت، یک تصمیم بیبازگشت نمایان میکند. این همان لحظهای است که مارکس میگوید: "فلاسفه تنها جهان را تفسیر کردهاند، اما مسئله تغییر آن است." این گسست، امکان ظهور معناهای نو را فراهم میسازد.
در طغیان مردم، نوعی از اصالت هست که هر تحلیل پسینی را ناکافی میسازد. مارکس مینویسد: "تاریخ همه جوامع تاکنون، تاریخ مبارزه طبقاتی است." انقلابها تجلی همین مبارزهاند، لحظاتی که اراده جمعی از قید عادات و ساختارهای پوسیده میرهد و جهانی تازه میآفریند. آیا میتوان لحظهای که مردمی بر دیوارهای ستم میکوبند تا صدای آزادی را بشنوند، تنها با معیارهای موفقیت سیاسی سنجید؟ این منزهطلبی است.
انقلابها سرودهای ناتمامند؛ نه پایان یک داستان بلکه آغاز گفتگویی بیپایان میان انسان و سرنوشت. هر طغیانی، حتی اگر به ثمر نرسد، شاهدی است بر این حقیقت که انسان هرگز به ظلم عادت نمیکند. در دل هر طغیان، امیدی نهفته است: امید به جهانی که در آن، عدالت نه یک آرزو بلکه یک واقعیت باشد.
چهل و شش سال پس از انقلاب ۱۳۵۷، همچنان پژواک سرودهایی چون بهاران خجسته باد، برپاخیز، و دیگر نغمههای همدورهاش از رسانههایی به گوش میرسد که نه پیوندی اصیل با آرمانهای آن انقلاب دارند و نه در مسیر تحقق اهداف والای آن گام برداشتهاند. با این حال، تاریخ مبارزات اجتماعی نشان داده است که هر خیزش و جنبش تازه، نغمههای تازهای نیز میآفریند. اما جالب آنجاست که ریشههای این سرودهای نوپا همچنان در خاک همان نغمههای انقلابی مشروطه و انقلاب ۵۷ فرو رفتهاند. هنوز که هنوز است، صدای مرغ سحر که در سحرگاهان تاریخ، نوای آزادی و رهایی سر داده، و یا نوید سر اومد زمستون که امید بهاری دیگر را زمزمه میکند، بر گوش جان ما طنینانداز است. این سرودها، فراتر از واژه و نغمه، حاملان حافظهٔ جمعی یک ملتاند؛ یادآور لحظات شورانگیز تاریخ مبارزات مردمی که علیرغم سرکوب، خشونت، و کشتار، در هر بزنگاه امید و امکان رهایی، از نو زاده میشوند و جان تازه میگیرند.
انسان، در بطن هر انقلابی، نه تنها سوژهٔ تاریخ بلکه معمار، خالق، و نیروی محرکهٔ آن است. او در حرکت دائمیاش، در زیستنِ هرروزه و مقاومتِ بیوقفه علیه هرگونه ستم، نابرابری، و بیعدالتی، هستی خویش را معنا میکند. انقلاب، رویدادی تکبعدی و مقطعی نیست؛ بلکه فرآیندی زنده و پویاست که در کنشهای روزمرهٔ انسانها نفس میکشد. زندگی، نه در انتظار نشستن برای به ثمر رسیدن یک آرمان، بلکه در خودِ کنشِ حرکت، در پویاییِ دائمی و در مبارزهٔ بیوقفه برای تغییر معنا مییابد.
در این میان، آنچه شایستهٔ شأن و مقام انسانی که تاریخ را میسازد و آینده را میزاید نیست، نوعی زیست منفعلانه و فرصتطلبانه است؛ شیوهای از بودن که فرد یا جامعه در آن، نه بهعنوان فاعل تاریخ، بلکه بهمثابه تماشاگر یا مصرفکنندهی منفعل ظاهر میشود. این زیستِ منفعلانه، در پی آن است که بیآنکه هزینهای بپردازد یا سهمی در مبارزه داشته باشد، از دستاوردهای آن ارتزاق کند. چنین رویکردی، نه تنها با روح پویای مقاومت و مبارزه ناسازگار است، بلکه تهی از آن خلاقیت و شوری است که جوهرهٔ اصلی هر جنبش اجتماعی و هر حرکت انقلابی را میسازد.
آدمی، در ذات خویش، کنشگر و تحولآفرین است؛ او صدای خاموش نمیپذیرد و در برابر بیعدالتی سکوت نمیکند. انسان، خود حرکت است، خود صدا، خود نغمه، و خود انقلاب. او نه در انتظار فرا رسیدن لحظهای خاص برای تغییر، بلکه در بطن همین لحظههای اکنون، در کنشهای کوچک و بزرگ، در مقاومتهای روزمره و آرزوهای سرکوبشده، معنا مییابد. انقلاب، پیش از آنکه حادثهای تاریخی باشد، حالتی از بودن است؛ حضوری سرشار از زندگی، امید، و اراده برای دگرگونی و انسان، أساس سوسیالیسم است و یادمان نمیرود در دو راهی تاریخ کنونی یک انتخاب بیشتر برای ادمی نمانده است: یا سوسیالیسم یا بربریت.