اواره ای  بنام  حسین حاج فرج الله دباغ معروف به عبدالکریم سروش..
 داروسازی گز کننده در کوچه پسکوچه های فلسفه اما اواره و سرگردان در بن بست  شهرت پرستی و وامانده در ایستگاه متعفن  روشنفکری...
مرحوم دکتر علی شريعتی در کتاب" روشنفکر و مسئوليت‌هاي او در جامعه" ، میگويد.
«روشنفکر به‌وسيله‌ ترجمه، به‌وسيله کپی و به‌وسيله تقليد به‌وجود نمی آيد،»
(البته با تاکید بر اینکه امروز بیش از ۹۰%مدعیان روشنفکری فقط مترجم چند جزوه جیبی هستند و نه بیشتر.)
اگر چه از میان تحصيل کرده ها دکتر و معمار و مهندس، به‌وجود می آيد، اما قطعا روشنفکر به‌وجود نمی آيد. روشنفکر يعنی سواد نداشته باشد، نداشته باشد؛ فلسفه نداند، نداند؛  فقيه نباشد، نباشد؛  فيزيکدان و شيميست و مورخ و اديب و نويسنده  نباشد، نباشد؛ ولی باید جور تازه‌ای بينديشد،
 و بفهمد که چگونه مسئوليتی را بايد حس کند و بر اساس اين مسئوليت فداکاری کند...
اگر چه سخنان مرحوم شریعتی را هم نمیتوان مفهوم دقیق گمشده روشنفکری دانست ولی دیدگاه سارتر نه تنها  مشکل توضیح  مقوله "روشنفکری"را حل نکرد بلکه دو چندان بران افزود  ..
 اما چگونگی  روشنفکری که در مشرق به‌وجود آمد را سارتر با ادبیاتی تحقیر امیز  که مختص روشنفکری اروپایی است  اینگونه میگوید.
«چگونه  روشنفکر راتهيه کرديم »
ژان پل سارتر در مقدمه کتابي از " فانون " اين گونه توضیح میفرماید : 
"ما در قرن ۱۷،۱۸،۱۹ رؤسای قبايل، خان زاده‌ها، پول‌دارها، گردن کلفت‌های آفریقا، آسيا و..و ..و . را میآورديم، چند روزی در آمستردام، در لندن، در نروژ در بلژيک و در پاريس اينها را ميیچرخانديم. لباس‌هايشان عوض ميشد، روابط اجتماعی تازه ياد‌ میگرفتند، کت و شلوار می پوشيدند، پذيرایی تازه، اتومبيل سوار شدن، رقص و زبان و... را ياد ميگرفتند، يک ازدواج اروپایی ميکردند يا به شکل اروپایی ازدواج ميکردند. زندگی اروپایی و آرزوی اروپایی شدن کشور خودشان را در ذهن انها به‌وجود ميآورديم و اينها را ميفرستاديم به کشور خودشان. همان کشورهایی که درهایش برای هميشه به روی ما بسته بود، ما در اين کشورها راهی نداشتيم، نجس بوديم، جن بوديم، دشمن بوديم، از ما ميهراسيدند، آدم!! نديده بودند !!...»..
ادبیات زننده   سارتر در "ادم" ندیدن اهالی شرق هم  احتمالا باید ریشه در همین روشنفکری غربی داشته باشد که به نوعی به روشنفکران ما نیز سرایت کرده  ..
اما حسین خان حاج فرج .، کیست 6f18c55c 92b9 46fa a9d2 ee78ede4adad
حسين حاج فرج ‌الله دباغ با نام مستعار "عبدالکريم سروش" فارغ التحصيل دبيرستان علوی و رشته داروسازی دانشگاه تهران، در اوايل دهه‌ ۵۰ به انگلستان رفت.
در آنجا همراه با تحصيل در رشته‌ "شيمی تجزيه" به مطالعه فلسفه غرب پرداخت و عجیب شیفته اندیشه های هایدگر گردید.
 از اینرو  زمان نزدیکی فکری او به فردید و شاگردانش را میتوان نقطه اغاز تبدیل حاج حسین فرج الله دباغ به عبدالکریم سروش دانست .
در بحبوحه انقلاب، سروش همراه امام خمینی به ايران بازگشت و سعی کرد جايگاه خود را در بين علما، دانشمندان و يا روشنفکران، پيدا کند. اما هرگز نتوانست؛ و ندانست که کجای این سه گانه  بايد قرار گيرد و جایش کجاست و  نقش چه کسي را باید در این ملغمه ايفا کند؛ دکتر شريعتی و استاد مطهری  يا کسروی و ميرزا ملکم خان و يا نماينده‌ کارل پوپر و دويد هيوم، کدام؟
اما در بحبوحه عوامگرایی اوایل انقلاب سروشِ بدنبال شهرت ، بدوا به عنوان استاد فلسفه!! و منطق و سپس تحت عنوان شارح مثنوی!! پای به عرصه‌ علمی و فرهنگی کشور نهاد. و مانند بسیاری از مدعیان روشنفکری امروز که در فضای مجازی بدنبال جذب افراد و تراکم "لایک!!"  هستند ، او نیز   به مدد بيان شيوا،  به سرعت طرفداران زيادی از "بازار ازاد" بحث های خیابانی به دور خود جمع کرد و نامش بر سر زبان‌ها افتاد. اما همين تشتت آرا و انديشه‌ها و تنوع شاخه‌ها و زمينه‌ها، از داروسازی و شيمی تجزيه گرفته تا فلسفه غرب و منطق صدرايی و عرفان مولوی، او را در تذبذب و تزلزل قرار میداد ، تا انجا که  در ادامه و در تحليل نظری ،جناب  سروش به  سرزنش و تحقیر  اکثر شخصيت‌های علمی و فرهنگی و يا سياسی و روشنفکری پرداخت که خودش روزگاری  از انها با تمجید یاد  میکرد و نزدیکی با انها ارزویش بود .
حاج حسین فرج الله  دباغ به‌ واسطه نزديکی و شاگردی استاد شهيد مطهری و دکتر مهدی حائری يزدی  و البته به اشاره هاشمی  انهم بدلیل شاخص  نفرت پراکنیهای سروش علیه چپ و نقد مارکس که خوشامد بسیاری  بیسوادان سیاسی را بهمراه داشت ، به اولين شورای عالی انقلاب فرهنگی که اثار مخرب ان در بدو انقلاب  هرگز فراموش نمیشود ، راه يافت و اين همان گام اول او در ورود به   به سرزمين هزار رنگِ هزار آواز سياست غرب در نفوذ و استحاله انقلاب  بود. سرزمينی که شايد راه‌های پرپيچ و خم پر توطئه اندیشکده های غرب  سبب شد  سروش بسرعت مسير ابتدایی شناخت اندیشه صدرای شيرازی را گم کند، نهج البلاغه را فراموش و عرفان و مثنوی مولانا را با دمکراسی لذت‌ جويانه و سطحی  غربی و جامعه باز و مدرن و با  پذیرش اصالت عقل ابزاری عوض کند.
اما سروش برای روشن نگه داشتن این کوره  راه از چراغ  سخن و قلم  انهم  اگاهانه در خدمت فریب توده ها ، به خوبی استفاده میکرد و بسياری از مخاطبان و مستمعان خودش  را به مريدان و رهروان راهی تبديل کرده بود که در آن  پوسته و جلد کالا بسيار بسیار زيبا تر از خود کالای عرضه شده  می نمود .
و البته همين زبان به ظاهر نرم و شيرين او  بدترین زهرِ بد و بیراه را در کام مخالفين و منتقدينی چون بزرگان و فرهیختگان  ما در حزب طراز نوین  ریخته بود که بواقع سرگردانی و اوارگی و بی هویتی این خود فیلسوف بین  را درک کرده بودند  . چرا که تلخی آن سخنان شنیع  و شایعه حضور شرم اورش در پشت صحنه باز جویی  یا بقولی در اتاق بغلی انهم درست در  زمان شکستن دست و فک بزرگان اندیشمند  ما  هرگز به چشم مريدانش نمی آمد ، چرا که ما بدرستی مدعی هستیم محصول دقیق و ردیف سازی و منظم شده  سوالات مطروحه و ان شکنجه ها و اعتراف گیریها  نمیتواند حاصل کار یک بازجوی  جوان هجده ساله کم سواد ، انهم  از دو فرهیخته اندیشمند باشد .
اما  فرارهای هميشگی حسین حاج فرج الله دباغ "سروش" از پاسخ دادن  به بعضی سوالات و بحث علمی رو در رو  با طبری و کیانوری  متاسفانه در فکر  مریدان و هوادارانش ،  ضعف و زشتی تلقی نميشدو نمیشود ...
اما سروش  هنوز نمرده و تحت مراحم غرب  در بهشت  دست ساختی که غرب همواره برای مریدانش میسازد ، میزید.  ولی همچنان  ده ها سوال بی پاسخ را   مدیون  ما و اساتید اندیشه و ایدئولوژی ما است و مطمئنم هرگز هم پاسخی  نخواهیم گرفت ...
نعیم صفایی